سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمزمه های جوهرآلود گم شده

صفحه خانگی پارسی یار درباره

در بند ماهیت افسانه ای که نیست.

مدت هاست که دست به قلم نمی برم. انگار قلم و کلمات مثل آهویی که شکارچی آنها من باشم در میان سایه های درختان می دوند و گم می شوند.

 

چشمه ی نور. جاری و روان. صدای قدم هایی که به سمت مغرب، امیدوارانه روانه می شوند تا برسند به فراز قله ای که قرن ها زمزمه ی تجلیل قهرمان آن دهان به دهان چرخیده و سر آخر قلب او را به اسارت دراورده و اراده چون جوانه ای نوظهور از تنش بیرون می زند. شکوفه می دهد. غنچه ای از لا به لای انگشتانش به چشمه می پیوندد و چشمه غنچه را در خود به آغوش می کشد. نه چون سیاهچاله ای که هر چیزی را در خود می بلعد. نه چون گردابی که موجودیتی به جا نمی گذارد و نه چون اندوهی که پاره ابریست و پاره ابری که روزنه ای به جا نمی گذارد، در درون او باقیست. 

زمزمه ها در گوشش می پیچند و به افکارش رخنه می کنند. او بی حرکت در دامان قله ایستاده. گویی هر چیز ناگهان بر جای ایستاد و تنها حیرت در بخاری که از میان لب هایش خارج شد، به جا ماند. کلاغ ها در سکوت به تماشای استیصال حاکم ایستادند و بال هایشان را به پیروی از رسمی دیرینه در مقابل نیرویی شوم گشودند. گویی باد صبا دیگر از مابین شرق و شمال نمی وزید و شکوفایی طبیعت تنها خاکستر یک رویا بود که با جریان چشمه ی نور به ابشار فراموشی سپرده شد و دگر رنگ و بویی از مژده ها و سروده های سرخوشانه ی موبدان کاج نبود. حقیقت به صورتش تازیانه می زد. خبری از غنچه ها و جوانه نبود. انگشتانش در بند زخم ها، در خون غرق بودند. چگونه متوجه نشده بود؟ چه مدت آنجا حیرات و بهت زده ایستاده و به قله ای خیره شده بود و حقیقت را با خیال جایگزین کرده بود؟ 

گویی راه را گم کرده بود. نه تنها راه که خویش را نیز در میانه ی سنگلاخ ها به جای گذاشته و حالا در بیراهه به سوی هیچ قدم می زد. اه که چقدر مستاصل شده بود در بند چیزی که هیچ گاه وجود نداشته. خنجرش را بار ها تیز کرده بود اما هنوز به تیزی احساسی که درونش چنگ می انداخت نبود. گاه با خود می اندیشید که اگر خنجر را به خون خود آغشته کند، تا چه مدت استوار رو به افق خواهد ایستاد و مصداق یک خیال خوش را فریاد خواهد زد و چقدر در النتظار چشمه نور روانی که در پشت پلک هایش دیده بود، خواهد نشست؟ درد خنجر تا چه حد به او اجازه ی مقابله با واقعیتی را می داد که چون تازیانه ای به صورتش می خورد. او خود را و جهان خویش را خالی از چیزی یافت که به دنبالش روانه ی کوه و بر و دشت شده بود. آیا سرنوشتی این چنین نهایتی جز مرگ خواهد داشت؟ مرگ. مرگ واژه ی غریبی بود. واژه ای که آن را زنگی کرده بود. واژه ای که در پیش چشمانش دیده بود و از نسیمی که از بالای قله ی مفروض می وزید، شنیده بود. مرگ. وقتی به زمین می افتاد، به پایان زندگی حود فکر می کرد. اما تجسم هدف غایی روشنی که در مغرب انتظار او را می کشید ب تدریج به او توان می بخشید. شاید مرگ مستی و سرگردانی بود. مستی و سرگردانی لحظه ای که اطراف خود را هیچ میبینی و لبریز میشوی از پوچی آرزویی که در سر داشتی و رنگ های تجسم یک رویا در سرت به هم میریزند و تو لبریز میشوی از فقدان. چون او که خود را موجودیتی دروغین در دنیای سیاه و سفیدی دید که قله اش افسانه ای نداشت،چشمه اش تاریک و خشک و جوانه های نوظهورش مدت ها زیر پا له شده بود.


جنون بی انتها، یک سیاهچاله.

یک ماه، یک ماه طولانی. طولانی؟ یا سریع؟ کلمات دوباره دارن معناشون رو از دست میدن. 

بیشتر از اینکه از دست بدم، به دست آوردم. به همون اندازه ای که خوشحالی و نور کسب کردم، ترس و دل نگرانی به دست آوردم. انگار این غار هیچ راه خروجی نداره و من در تونل های نمناک، با وجود راهنمایی که کنارم دارم هربار گم میشم و با انگشتای سرد ترس گلوم فشرده میشه. 

هنوز در سوگ چیزی که گم کرده ام، نشستم. سوگواری میکنم با ملغمه ای که در سینه و ذهنم دارم. آیا این مراسم یاوه گویی روزی به سرانجامش خواهد رسید؟

با تنها صدایی که در اتاق جریان داشت بیدار شد. صدایی که شاید کلمه ی خاصی برای توصبفش نگنجیده بود. هرروز که می گذشت گویی گوش هایش زنگ میزدند و گردنش خم تر می شد. سجده یا تعظیم؟ به چه کسی اینگونه ارادت داشت که با گذشت شب ها خمیده تر می شد؟ روزی صورتش را بر روی زمین پیدا کرد و رد پای ده ها سم اسب را روی چشم هایش یافت. گویی سرب سرد در دست گرفته بود. چیزی نبود جز صورتکی که حالا دیگر نقش لبخند از آن محو شده بود و حالا به سردی فلز و به بی حالی جسد بی جان یک سنجاب بود. سنجابی که رد دندان هایش روی بینی شل و بی حالتش به وضوح دیده می شد. صورت در دستانش پیچ و تاب می خورد اما صدایی شنیده نمی شد جز اصوات یکنواخت زنگ زدن گوش هایش. رو به روی آیینه، تنها پیکری عریان دیده می شد. با چهره ای گنگ و بی دفاع. صداها پشت سرش په اشباحی بدل شده بودند که چون امواجی ناآشنا بالای تخت و بالای چهره ای که تنها سیاهچاله ای از پیچیدگی ها بود حرکت می کردند. سیاهچاله ای پوچ و در عین حال لبریز های احساسات دفن شده. احساساتی که مدت ها پیش در خاک گورستان خاطرات کم کم در لا به لای گور های مختص به هر خاطره با رنگ اشک و خون، دقن شدند و هیچ گاه آه "زنده یاد" از میان لب ها شنیده نشد. پس بی پناه و رها شده در رنگ خون و اشک گور های خاطرات آرمیدند تا زمانی که چون هم اکنون راهی برای بروز و پررنگ شدن پیدا کنند. صورتک بی جان هنوز در دستانش با نفس های هر شبح میلرزید اما او با سری کج به سری خیره شده بود که با مارپیچی بی انتها مسخش کرده بود. مسخ. و ببین که چطور از خود برون شدم. موسیقی دل انگیز من که رانده شدی و حالا با اشباحی سر می کنم با یادآور شدن زیر و بم صدای تو جیغ می کشند و مرا به تعظیم وادار می کنند. مرا میبینی؟ تعظیم می کنم به هاله ای که بند بند تنم را میدرد. 

کلمات کم کم به ذهنش آمدند و مارپیچ پنهان زیر صورتک عمیق و غمیق تر می شد و او با بدنی عریان و خسته، با نظاره کردن کلمات آبی و احساسات تیره و خاکی که در هم میلولند، به آرامی نفس می کشید در هوایی که بر ریه هایش سنگینی می کرد. سیاهچاله سرد بود و پر از اشمئزاز. بی حسی مطلق. دردی که ناگهان تا سقف بالا رفت چون رعد. و او به زانو افتاد. حسرت ها مثل مار بیرون زدند و او ناگهان چشمانش را باز کرد. سردی، سنگینی و بی حسی با دردی تیز جایگزین شده بود. صورتکی روی زمین نبود. هیچ چیز نبود جز بازتاب آیینه از خود و گوش هایی که در چاله ی خون غرق شده و رنگ گرفته بودند. چاقو به زمین افتاد. 


مهمل های سرگردانی

چه چیزی قلبم را در کفه‌ی ترازو سنگین تر از پر می‌کند؟ چه چیزی جریان خون را در رگ هایم تند تر می‌کند و چشم هایم را تیره تر؟
احساس میکنم جایی در میان یک اقیانوس نقره ای و باتلاقی که عمیقا در آن فرو خواهم رفت، بر روی پاره سنگی ایستاده ام که به زودی در اعماق آب و لجن بلعیده و در نهایت فراموش خواهد شد.
اما من، با قلبی سنگین تر از پیش، بر فراز تخته سنگی ایستاده ام که سرنوشتی کوتاه خواهد داشت. شاید من نیز روزی همین سنگ بودم یا شاید این جلوه‌ی دیگر قلب من در جهانی دیگر خواهد بود. من چه خواهم شد در این گیر و دار که پایانی جز تباهی ندارد؟ هیچ.
تولد، مرگ، سرگردانی‌ام در دل کوه های سرپوشیده همه درون‌مایه ای توخالی و پوچ داشتند. افسوس مادر که این چنین با تکه سنگی که در سینه دارم، چشمانم را به این پوچی گشودی.
امواج دهان گشوده و می‌گفتند در نهایت به آنچه هستیم باز می‌گردیم. من گم‌گشته‌ی چه کسی بودم که اینطور در حقیقتی که نیافتم گم شدم و حالا گویی سرنوشتی ندارم؟
چه کسی می‌گفت سیاهی، سایه ای ندارد؟ 


تقدیر گناه آلود، یک شهر سوخته.

سرنوشت. تقدیر: آنچه از روز ازل برای انسان مقدر است. 

اشک ها در گوشه ای در کوزه ای خالی چکه می کنند. اشک ها تنها جویبار روان در این خشکسالی حاکم بر شرایط اند. چیزی میلرزد. صدای شمشیر به گوش می رسد و خون به سفیدی برف رنگ می بخشد. مرد و زنی در گوشه ای از این هیاهو از درد خنجر می نالند. شعله های مشعل بر روی قلعه های بلند از دروغ ساخته شده گویی عمر طولانی خواهد داشت. شعله ها حکومت خواهند کرد و ملکه را در حرارت دروغ ها خواهد سوزاند اما در نهایت انها حکومت خواهند کرد. حاکمی نخواهد بود جز اشک ها و شعله ی سوزان دروغ های روی هم انباشته شده و بدن های روی هم افتاده. "تپه های آینده روشن خواهد بود." اما نه با نور امید، با آتش دروغ ها که شعله میکشند در میان گلبرگ ها که رهنمود زیبایی و خلوص بودند. حالا میسوزند و میسوزند. در آتشی که تن ملکه را به چیزی جز خاکستر تبدیل نکرد. کلاغ ها سحرگاه را تسخیر می کنند. شب ها روحشان در راهرو های قلعه های بلند دروغ پرسه می زند. 

احساسات درونش زبانه میکشند. کلاغ ها دور سرش پرسه میزنند و سایه های شوم در سیاهی شب همراهش راه می روند در حالی که با پاهای برهنه به شهری سوخته سفر میکند و خاکستر هارا زیر پوست انگشتانش می پاید. تفاوت ها ظاهر می شوند. هنوز طنین فریاد ها زیر آوار خانه ها زنده است. قلب های سنگی زیر پا خرد شدند. چشم ها، خشک و تیزی درد ها و فریاد ها را بر روی قلبش احساس میکند. بر روی زانوانش دست روی گلو می گذارد. چنگال هایی تیز شاهرگش را می فشارد و او برای فریادی دهان میگشاید. اما دریغ از یک صدا. همه جا در خاکستر ناپیداست. ناپیدایی ای عیان در سکوتی کر کننده. چنگال ها در شاهرگ فرو می رود. او به زمین می افتد. جایی که از ان سر برآورده بود. نقطه ی آغاز پایانش. اینبار خونی از شاهرگش فوران نمی کند. کلمات، کرم ها، حشرات و اشک ها همه جسم بی جانش را در بر میگیرند. کرم ها دهانش را پر میکنند. به سان یک رویا. به سان یک کابوس. چشمانش را که می بندد زندگی محو میشود و خاموش. بدنش در آتش گناه میسوزد و تیزی احساسات را احساس میکند که پوست را از تنش میکنند. 

اشک ها هنوز جویباری روانند. گناه تنها پرنده ایست که بالی برای برای پرواز دارد در آسمانی که تنها با فریب گسترده شده. اخرین بار چه کسی در این شهر سوخته به این اندیشید که تاریکی مطلق تنها زمانی معنا خواهد گرفت که مرگ شعله های سوزان گناهان راز های فاش نشده را خاموش می کند؟ تا زمانی که شعله ای باقیست، تا زمانی که چشم ها می بیند، انها راه می روند تا برسند به مقصدی کور و شناخته نشده تا آنجا در آغوش امیال به خاک سپرده شان سوگواری کنند و زاری کنند یا چشمانشان را ببندد و آخرین شمشیر را در سینه خود فرو کنند. 

میله های قفس آرزو هنوز هم سرد است.