در بند ماهیت افسانه ای که نیست.
مدت هاست که دست به قلم نمی برم. انگار قلم و کلمات مثل آهویی که شکارچی آنها من باشم در میان سایه های درختان می دوند و گم می شوند.
چشمه ی نور. جاری و روان. صدای قدم هایی که به سمت مغرب، امیدوارانه روانه می شوند تا برسند به فراز قله ای که قرن ها زمزمه ی تجلیل قهرمان آن دهان به دهان چرخیده و سر آخر قلب او را به اسارت دراورده و اراده چون جوانه ای نوظهور از تنش بیرون می زند. شکوفه می دهد. غنچه ای از لا به لای انگشتانش به چشمه می پیوندد و چشمه غنچه را در خود به آغوش می کشد. نه چون سیاهچاله ای که هر چیزی را در خود می بلعد. نه چون گردابی که موجودیتی به جا نمی گذارد و نه چون اندوهی که پاره ابریست و پاره ابری که روزنه ای به جا نمی گذارد، در درون او باقیست.
زمزمه ها در گوشش می پیچند و به افکارش رخنه می کنند. او بی حرکت در دامان قله ایستاده. گویی هر چیز ناگهان بر جای ایستاد و تنها حیرت در بخاری که از میان لب هایش خارج شد، به جا ماند. کلاغ ها در سکوت به تماشای استیصال حاکم ایستادند و بال هایشان را به پیروی از رسمی دیرینه در مقابل نیرویی شوم گشودند. گویی باد صبا دیگر از مابین شرق و شمال نمی وزید و شکوفایی طبیعت تنها خاکستر یک رویا بود که با جریان چشمه ی نور به ابشار فراموشی سپرده شد و دگر رنگ و بویی از مژده ها و سروده های سرخوشانه ی موبدان کاج نبود. حقیقت به صورتش تازیانه می زد. خبری از غنچه ها و جوانه نبود. انگشتانش در بند زخم ها، در خون غرق بودند. چگونه متوجه نشده بود؟ چه مدت آنجا حیرات و بهت زده ایستاده و به قله ای خیره شده بود و حقیقت را با خیال جایگزین کرده بود؟
گویی راه را گم کرده بود. نه تنها راه که خویش را نیز در میانه ی سنگلاخ ها به جای گذاشته و حالا در بیراهه به سوی هیچ قدم می زد. اه که چقدر مستاصل شده بود در بند چیزی که هیچ گاه وجود نداشته. خنجرش را بار ها تیز کرده بود اما هنوز به تیزی احساسی که درونش چنگ می انداخت نبود. گاه با خود می اندیشید که اگر خنجر را به خون خود آغشته کند، تا چه مدت استوار رو به افق خواهد ایستاد و مصداق یک خیال خوش را فریاد خواهد زد و چقدر در النتظار چشمه نور روانی که در پشت پلک هایش دیده بود، خواهد نشست؟ درد خنجر تا چه حد به او اجازه ی مقابله با واقعیتی را می داد که چون تازیانه ای به صورتش می خورد. او خود را و جهان خویش را خالی از چیزی یافت که به دنبالش روانه ی کوه و بر و دشت شده بود. آیا سرنوشتی این چنین نهایتی جز مرگ خواهد داشت؟ مرگ. مرگ واژه ی غریبی بود. واژه ای که آن را زنگی کرده بود. واژه ای که در پیش چشمانش دیده بود و از نسیمی که از بالای قله ی مفروض می وزید، شنیده بود. مرگ. وقتی به زمین می افتاد، به پایان زندگی حود فکر می کرد. اما تجسم هدف غایی روشنی که در مغرب انتظار او را می کشید ب تدریج به او توان می بخشید. شاید مرگ مستی و سرگردانی بود. مستی و سرگردانی لحظه ای که اطراف خود را هیچ میبینی و لبریز میشوی از پوچی آرزویی که در سر داشتی و رنگ های تجسم یک رویا در سرت به هم میریزند و تو لبریز میشوی از فقدان. چون او که خود را موجودیتی دروغین در دنیای سیاه و سفیدی دید که قله اش افسانه ای نداشت،چشمه اش تاریک و خشک و جوانه های نوظهورش مدت ها زیر پا له شده بود.