دنج گمشده ی رویاهای صبحگاهی
شاید روزی گوشه ای از دنیا را برای خودم کرایه کردم. جایی که روی کوه هایش خانه ای نیست. درختانش استوار و رو به خورشید قد علم کرده اند. جایی که گنجشک ها پیش از طلوع خوابند و رد خون و سنگ روی بال هایشان نیست. جایی که تنها موسیقی ای که شنیده می شود صدای رژه ی موریانه خواهد بود و صدای ورق خوردن برگه های کتاب روی تخته سنگی قدیمی که طی سال ها با قطره های باران شسته و با نسیم نوازش شده. جایی که نفس های عمیق دیگر دلیل تیر کشیدن قفسه سینه هایمان نخواهد بود. من آنجا کلبه ای خواهم داشت. به دور از نگرانی ها و زمزمه ی فردا. قلبی سبک و روحی آزاد خواهم بود. برگ هارا زیر دستم نوازش خواهم کرد به ازای تمام اوقاتی که مردم گربه هایمان را فلک کردند.
در گوشه ای جایی خواهم داشت به سان یک گیاه. آمیخته با طبیعت. نغمه سر خواهم داد. جایی در میان بوته ها سر به روی زانو خواهم گذاشت و به پروانه ای خیره خواهم شد که از بال های پرپر شده اش به گل گلایه نخواهد کرد. جایی که ارامش برپاست. جایی که زندگی تنها یک اسم نیست. جایی که طنین زمزمه ی سهراب در باب زندگی رنگ خواهد گرفت.
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است
پشت کاجستان ، برف.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.
من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
می نویسم، و فضا.
می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک.
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می بافد.
یک نفر می شمرد.
یک نفر می خواند.
زندگی یعنی : یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
_سهراب سپهری