سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمزمه های جوهرآلود گم شده

صفحه خانگی پارسی یار درباره

می آیم، می أیم، می آیم.

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
به مادرم که در آیینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت – سلامی دوباره خواهم داد

می آیم، می آیم، می آیم
با گیسویم: ادامه بوهای زیر خاک
با چشم هایم: تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم، می آیم، می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا،
در آستانه پرعشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد

_فروغ فرخزاد. 

 

 

پ.ن: شعر، فنجان چای و حال خوب.

 

 

از سیاهی چرا حذر کردن

شب پر از قطره های الماس است

آنچه از شب به جای می ماند

عطر سکر آور گل یاس است


ماتم بهار از سر گذشته.

دلتنگی: حالت و کیفیت دلتنگ. تنگدلی. ملالت. پریشانی. گرفتگی دل از اندوه.

رویا: ( اسم ) آنچه که انسان در خواب بیند.

گویی خودم را در فصلی پشت سر گذاشته ام. در نغمه ی یک آواز. در قعر یک احساس و در نسیم بامداد13 فروردین که چقدر بی خواب و سرگردان بودم از غوغایی که درونم بر پا بود و اندوهی که بر روی دلم سنگینی می کرد. از پوچی سردی که بر وجودم حکم فرما بود. گویی برای تولد دوباره ی بهار بی تاب بودم. برای رویش، برای عطر خوش نسیم، برای لبخند آسمان و برای دست نرم و لطیف بهار که روحم را در آغوش می کشید. و من چقدر لبریز از عشق بودم. اما چه کسی تعیین می کند که گنجشک به یکباره در بامداد 13 فروردین خاموش نمی شود؟ چه کسی تعیین می کند که گل به یکباره سر به زیر نبرده و از طراوت بهار خالی نمی شود. در آن حال که ثانیه ها در سرم می گذشتند، سایه ها دورم حلقه می زنند. بهار هنوز آنجا و من مرده بودم. در میان سایه های خاطرات و تولدی دوباره.

به خیالم من مرده بودم. شاید در آن روز ها بود که سر به خواب گذاشتم و به جهانی دیگر چشم گشودم. گویی رنگ ها دیگر بر روی انگشتانم خشک نمی شوند و فروردین تنها مسافری تنهاست که کوله و بار خود را با خستگی به دوش می کشد و من تار و پود گذشته را در چنین روز هایی در موسیقی و لا به لای خطوط پیدا می کردم و من چقدر تشنه ی عشقی بودم که در دل داشتم. چنان که فروردین بار سفر را می بست، من هنوز آشفته و مجنون تکرار دوباره ی گذشته بودم تا سینه ام را پر از خنکی ای کنم که در طلبش بودم. شاید در بامداد آن روز، من مردم و در رویایی، خویشتن را گم کردم و به همین خاطر سرشار از سرگردانی شدم.


در بند ماهیت افسانه ای که نیست.

مدت هاست که دست به قلم نمی برم. انگار قلم و کلمات مثل آهویی که شکارچی آنها من باشم در میان سایه های درختان می دوند و گم می شوند.

 

چشمه ی نور. جاری و روان. صدای قدم هایی که به سمت مغرب، امیدوارانه روانه می شوند تا برسند به فراز قله ای که قرن ها زمزمه ی تجلیل قهرمان آن دهان به دهان چرخیده و سر آخر قلب او را به اسارت دراورده و اراده چون جوانه ای نوظهور از تنش بیرون می زند. شکوفه می دهد. غنچه ای از لا به لای انگشتانش به چشمه می پیوندد و چشمه غنچه را در خود به آغوش می کشد. نه چون سیاهچاله ای که هر چیزی را در خود می بلعد. نه چون گردابی که موجودیتی به جا نمی گذارد و نه چون اندوهی که پاره ابریست و پاره ابری که روزنه ای به جا نمی گذارد، در درون او باقیست. 

زمزمه ها در گوشش می پیچند و به افکارش رخنه می کنند. او بی حرکت در دامان قله ایستاده. گویی هر چیز ناگهان بر جای ایستاد و تنها حیرت در بخاری که از میان لب هایش خارج شد، به جا ماند. کلاغ ها در سکوت به تماشای استیصال حاکم ایستادند و بال هایشان را به پیروی از رسمی دیرینه در مقابل نیرویی شوم گشودند. گویی باد صبا دیگر از مابین شرق و شمال نمی وزید و شکوفایی طبیعت تنها خاکستر یک رویا بود که با جریان چشمه ی نور به ابشار فراموشی سپرده شد و دگر رنگ و بویی از مژده ها و سروده های سرخوشانه ی موبدان کاج نبود. حقیقت به صورتش تازیانه می زد. خبری از غنچه ها و جوانه نبود. انگشتانش در بند زخم ها، در خون غرق بودند. چگونه متوجه نشده بود؟ چه مدت آنجا حیرات و بهت زده ایستاده و به قله ای خیره شده بود و حقیقت را با خیال جایگزین کرده بود؟ 

گویی راه را گم کرده بود. نه تنها راه که خویش را نیز در میانه ی سنگلاخ ها به جای گذاشته و حالا در بیراهه به سوی هیچ قدم می زد. اه که چقدر مستاصل شده بود در بند چیزی که هیچ گاه وجود نداشته. خنجرش را بار ها تیز کرده بود اما هنوز به تیزی احساسی که درونش چنگ می انداخت نبود. گاه با خود می اندیشید که اگر خنجر را به خون خود آغشته کند، تا چه مدت استوار رو به افق خواهد ایستاد و مصداق یک خیال خوش را فریاد خواهد زد و چقدر در النتظار چشمه نور روانی که در پشت پلک هایش دیده بود، خواهد نشست؟ درد خنجر تا چه حد به او اجازه ی مقابله با واقعیتی را می داد که چون تازیانه ای به صورتش می خورد. او خود را و جهان خویش را خالی از چیزی یافت که به دنبالش روانه ی کوه و بر و دشت شده بود. آیا سرنوشتی این چنین نهایتی جز مرگ خواهد داشت؟ مرگ. مرگ واژه ی غریبی بود. واژه ای که آن را زنگی کرده بود. واژه ای که در پیش چشمانش دیده بود و از نسیمی که از بالای قله ی مفروض می وزید، شنیده بود. مرگ. وقتی به زمین می افتاد، به پایان زندگی حود فکر می کرد. اما تجسم هدف غایی روشنی که در مغرب انتظار او را می کشید ب تدریج به او توان می بخشید. شاید مرگ مستی و سرگردانی بود. مستی و سرگردانی لحظه ای که اطراف خود را هیچ میبینی و لبریز میشوی از پوچی آرزویی که در سر داشتی و رنگ های تجسم یک رویا در سرت به هم میریزند و تو لبریز میشوی از فقدان. چون او که خود را موجودیتی دروغین در دنیای سیاه و سفیدی دید که قله اش افسانه ای نداشت،چشمه اش تاریک و خشک و جوانه های نوظهورش مدت ها زیر پا له شده بود.


جنون بی انتها، یک سیاهچاله.

یک ماه، یک ماه طولانی. طولانی؟ یا سریع؟ کلمات دوباره دارن معناشون رو از دست میدن. 

بیشتر از اینکه از دست بدم، به دست آوردم. به همون اندازه ای که خوشحالی و نور کسب کردم، ترس و دل نگرانی به دست آوردم. انگار این غار هیچ راه خروجی نداره و من در تونل های نمناک، با وجود راهنمایی که کنارم دارم هربار گم میشم و با انگشتای سرد ترس گلوم فشرده میشه. 

هنوز در سوگ چیزی که گم کرده ام، نشستم. سوگواری میکنم با ملغمه ای که در سینه و ذهنم دارم. آیا این مراسم یاوه گویی روزی به سرانجامش خواهد رسید؟

با تنها صدایی که در اتاق جریان داشت بیدار شد. صدایی که شاید کلمه ی خاصی برای توصبفش نگنجیده بود. هرروز که می گذشت گویی گوش هایش زنگ میزدند و گردنش خم تر می شد. سجده یا تعظیم؟ به چه کسی اینگونه ارادت داشت که با گذشت شب ها خمیده تر می شد؟ روزی صورتش را بر روی زمین پیدا کرد و رد پای ده ها سم اسب را روی چشم هایش یافت. گویی سرب سرد در دست گرفته بود. چیزی نبود جز صورتکی که حالا دیگر نقش لبخند از آن محو شده بود و حالا به سردی فلز و به بی حالی جسد بی جان یک سنجاب بود. سنجابی که رد دندان هایش روی بینی شل و بی حالتش به وضوح دیده می شد. صورت در دستانش پیچ و تاب می خورد اما صدایی شنیده نمی شد جز اصوات یکنواخت زنگ زدن گوش هایش. رو به روی آیینه، تنها پیکری عریان دیده می شد. با چهره ای گنگ و بی دفاع. صداها پشت سرش په اشباحی بدل شده بودند که چون امواجی ناآشنا بالای تخت و بالای چهره ای که تنها سیاهچاله ای از پیچیدگی ها بود حرکت می کردند. سیاهچاله ای پوچ و در عین حال لبریز های احساسات دفن شده. احساساتی که مدت ها پیش در خاک گورستان خاطرات کم کم در لا به لای گور های مختص به هر خاطره با رنگ اشک و خون، دقن شدند و هیچ گاه آه "زنده یاد" از میان لب ها شنیده نشد. پس بی پناه و رها شده در رنگ خون و اشک گور های خاطرات آرمیدند تا زمانی که چون هم اکنون راهی برای بروز و پررنگ شدن پیدا کنند. صورتک بی جان هنوز در دستانش با نفس های هر شبح میلرزید اما او با سری کج به سری خیره شده بود که با مارپیچی بی انتها مسخش کرده بود. مسخ. و ببین که چطور از خود برون شدم. موسیقی دل انگیز من که رانده شدی و حالا با اشباحی سر می کنم با یادآور شدن زیر و بم صدای تو جیغ می کشند و مرا به تعظیم وادار می کنند. مرا میبینی؟ تعظیم می کنم به هاله ای که بند بند تنم را میدرد. 

کلمات کم کم به ذهنش آمدند و مارپیچ پنهان زیر صورتک عمیق و غمیق تر می شد و او با بدنی عریان و خسته، با نظاره کردن کلمات آبی و احساسات تیره و خاکی که در هم میلولند، به آرامی نفس می کشید در هوایی که بر ریه هایش سنگینی می کرد. سیاهچاله سرد بود و پر از اشمئزاز. بی حسی مطلق. دردی که ناگهان تا سقف بالا رفت چون رعد. و او به زانو افتاد. حسرت ها مثل مار بیرون زدند و او ناگهان چشمانش را باز کرد. سردی، سنگینی و بی حسی با دردی تیز جایگزین شده بود. صورتکی روی زمین نبود. هیچ چیز نبود جز بازتاب آیینه از خود و گوش هایی که در چاله ی خون غرق شده و رنگ گرفته بودند. چاقو به زمین افتاد. 


مهمل های سرگردانی

چه چیزی قلبم را در کفه‌ی ترازو سنگین تر از پر می‌کند؟ چه چیزی جریان خون را در رگ هایم تند تر می‌کند و چشم هایم را تیره تر؟
احساس میکنم جایی در میان یک اقیانوس نقره ای و باتلاقی که عمیقا در آن فرو خواهم رفت، بر روی پاره سنگی ایستاده ام که به زودی در اعماق آب و لجن بلعیده و در نهایت فراموش خواهد شد.
اما من، با قلبی سنگین تر از پیش، بر فراز تخته سنگی ایستاده ام که سرنوشتی کوتاه خواهد داشت. شاید من نیز روزی همین سنگ بودم یا شاید این جلوه‌ی دیگر قلب من در جهانی دیگر خواهد بود. من چه خواهم شد در این گیر و دار که پایانی جز تباهی ندارد؟ هیچ.
تولد، مرگ، سرگردانی‌ام در دل کوه های سرپوشیده همه درون‌مایه ای توخالی و پوچ داشتند. افسوس مادر که این چنین با تکه سنگی که در سینه دارم، چشمانم را به این پوچی گشودی.
امواج دهان گشوده و می‌گفتند در نهایت به آنچه هستیم باز می‌گردیم. من گم‌گشته‌ی چه کسی بودم که اینطور در حقیقتی که نیافتم گم شدم و حالا گویی سرنوشتی ندارم؟
چه کسی می‌گفت سیاهی، سایه ای ندارد؟