سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمزمه های جوهرآلود گم شده

امروز یکی از بهترین لحظه های زندگیمو تجربه کردم. یکی از همون صحنه هایی که اگه یه روزی نقاشی روی بوم یاد گرفتم، حتما می کشمش. 

 

صدای خنده ها. ابر ها بالای سرمان به تماشای ما می نشینند. صدای افتادن کارت ها روی هم. ابر ها دوستانه یکدیگر را در اغوش می گیرند و پارچه ی گسترده ی بالای سرمان به تیرگی می گراید اما ما غمی نداریم. دست در دست هم داده و نقاش یک خاظره هستیم. 

_ "بنده؟ بله شمایید." 

قوانین بازی مضحکه ی همه ی ما شده. روی چمن ها کارت ها روی هم چیده می شوند و میان دست ها ورق می خورند درست مثل خاظره هایمان. چهره ی ناآشنای جمع رنگ صمیمیت به خود می گیرد. بغض آسمان دیگر مهار شدنی نیست و قطرات اشک کارت هایمان را نمناک می کند. اما جوانه ای در قلبم می روید و نگاهی از امید به آسمان دوخته می شود. به بازی ادامه میدهیم. بیش از کلامی یکدیگر را نمیشناختیم و حالا در میان بوته های اطرافمان این چنین غرق دنیای چند کارت شده ایم. باز هم به بازی ادامه میدهیم. زندگی درک همین "با هم" هاست. 

_"احساس می کنم یه کاراکتر تو کتاب داستایفسکی ام." دختری با موهای بافته شده سر تکان میدهد. "اره. کتاب قمارباز."

قطرات باران رطوبت خود را اول به شیشه های عینکم و سپس به دستانم می بخشد. کارت ها به همدیگر می چسبند و ما از استیصال خوشایندمان می خندیم. نسیم ملایمی می وزد و سرما در جانم رخنه می کند. زمزمه ام شنیده می شود. "زندگی را باید زیست." دختری با موهای رنگ شده کلماتم را دوباره ادا می کند. "زندگی را باید زیست." 

دیگر خبری از ملایمت نیست. آسمان به هق هق افتاده و دنیا از پشت شیشه های عینکم با قطرات باران پوشیده شده اما ما هنوز روی چمن ها هستیم. این چه رغبتی است؟ باد همه ی مارا میخکوب می کند اما چون آغوشیست که جوانه ی قلبم را رشد می دهد. لبخند میزنم. لبخند میزنند. لبخند میزنیم. 

_"من همیشه همچین صحنه استتیکی رو توی ذهنم تصور می کردم." 

کسی دور تر دست در دست دیگری میرقصد. باران همه ی مارا زنده کرده. بنابراین دیگر نگرانی به دل خود راه نمیدهیم. مگر ما فانی نیستیم؟ چرا زیر باران ننشینیم یا نرقصیم؟ زندگی در هر حالت پوچ است و ما باید به آن رنگ و بویی ببخشیم. زنی از پشت پنجره به ما اشاره کرده و مقنعه های خیسمان را نظاره می کند. گویی انعکاس خودش را در ما میبیند چرا که لبخند می زند. دیگر نگاهم را بر نمی گردانم. کارت و دفترم را مصمم تر در دست می گیرم و دستم را بالا می برم. 

_"داریم رویاهامون رو زندگی می کنیم." و زن تا وقتی ناظم به ما نزدیک نشده، مارا تماشا می کند. 

 

در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می‌خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می‌خواند.

_سهراب سپهری


نوشته شده در چهارشنبه 03/2/19ساعت 2:40 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |

سردرد ها. سردرد های بی پایان. سردرد هایی با دستان سیاه.

 

سردرد هایی با زنجیر های آهنی که هر هفته از راه میرسن تا دستامو از پشت ببندن و فکر کردن رو برام مثل دست کردن توی تله خرگوش کردن. سرم با هر فکر تیر میکشه و حدقه‌ی چشمام برای خود چشما تنگ میشه. رنگ ها تیز و پر سر و صدا میشن. صورتی جیغ میکشه و قرمز به صورتش چنگ میزنه و خون روی مغز من میپاشه. صداها تا ته ته ته مغزم میخزن و یه جایی گوشه گیر میشن و اونقدر وول مبخورن که دنیا دور سرم میچرخه درست مثل کلمه ها. تیزی نقطه های کلمات مغزمو برش میده و تیکه هاش از تو حدقه‌ی چشمام تو قالب اشک جاری میشه. انقدری برش میخوره که سرم سبک میشه درست عین پر. من میمونم و کلماتی که تو یه فضای تو خالی میچرخن، با صداها یکی میشن و همراه با رنگ ها و نور ها جیغ میکشن.


نوشته شده در سه شنبه 03/2/18ساعت 8:52 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |

یادت می اید رفته بودی سهراب سپهری را در بستر سرطان ببینی و ندیدی؟ سهراب که می گفت: "زندگی درک همین اکنون است." 

می گفت: "زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است که نخواهد امد."

 

_از قیطریه تا اورنج کانتی، حمیدرضا صدر


نوشته شده در یکشنبه 03/2/9ساعت 8:33 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |

بی صدا زجر کشیدن باید یه هنر باشه. یه هنر مازوخیستی. 

به نظرم از بین خودزنی و کارای شنیع دیگه ای که نمیخوام بعدا وقتی میام اینارو بخونم اوقاتم تلخ بشه پس نمیگم، بی صدا زجر کشیدن بعد از شکنجه اتاق سفید روحتو از درون چنگ میزنه. 

از اونجایی که ذهن مقایسه گری دارم، حالا به این فکر میکنم که تفاوتی هم با هم نمیکنن. وقتی تو یه اتاق تنها هستی یا حتی بین گروهی از مردم، برای خلاص شدن از درد و اضطرابت کار خاصی نمیتونی بکنی. همونظوری که توی اتاق سفید وقتی مغزتو توی یه سفیدی بی انتها قرار میدی کم کم به جنون میرسی چون غیر از سفیدی چیز دیگه ای نمیبینی و کاری نمیتونی بکنی. اما یه راه وجود داره... هی! زود باش! خودتو گاز بگیر و سرخی خون رو تماشا کن.

تهش اگه خیلی از نبوغ دیوانه وارت بهره ببری باز به یه همچین عمل مازوخیستی ای رو میاری. حالا وقتی اضطراب هم از درون داره منو میخوره متوجه نمیشم که پوست لبم بین انگشت شست و اشاره امه یا چقدر محکم کنار ناخنمو گاز گرفتم. کاری رو کردم که ناخوداگاه میکنم تا از اضطراب و استیصالی که توش قرار دارم کم کنم.

_به دوربین دست تکان میدهم* "چند ثانیه قبل از مردن من با کافئین زیاد!" دختر موقهوه ای صفحه را کمی کج میکند و به من می خندد*

سرم پر از فکرای مختلفه. فکر هایی که در ظاهر بی ربطن اما من ریسمان های کمرنگی رو میبینم که به هم وصلشون میکنن و باعث میشن وقتی انگشتامو روی کیبورد میذارم، چیزای متراکم رو کنار هم قرار بدن و تایپشون کنن. 

چقدر جالبه که سعی میکنیم نسبت به مرگ بی تفاوت باشیم اما بعضی شب ها از ترس اینکه فرشته ی مرگ بالای سرمون در کمینه، خوابمون نبره. بسه بشریت. بسه.


نوشته شده در پنج شنبه 03/2/6ساعت 2:22 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |

 چشمانش را که می بندد، تاریکی نمی بیند. نور در پس چشمانش کورش می کند و او تنها در زمین می غلتد و بی صدا مویه می کند. قطره اشکی که از روی گونه هایش میغلتد عطر خون دارد اما او نمیبیند که اشکانش به رنگ سرخ به سان گل های لاله ی توی باغچه، از روی چانه اش سر می خورد و در یقه ی سفید رنگش محو و ناپدید می شود و تنها سرخی کمرنگی به جای می گذارد و عطری که گرچه کم اما مشمئز کننده و ماندگار است. بوی خون در لا به لای افکار او سرک می کشد و به لبه های تیز کلمات نفوذ می کند و در جمجمه نیز ماندگار می شود. اما او هنوز نمی داند که چشمانش او را فریب دادند. حتی اگر تاریکی را نیز از او گرفته باشند باز هم فریبش می دهند.

خانه در سکوتی مرگبار فرو رفته بود. ساعت در گرد و غبار خفه شده و فرش چون کفن یک مرده در زیر خاکستر سقف سوخته دفن شده بود. حتی نفس های او نیز صدایی نداشت. گویی همه چیز در ان حوالی از نشانه های حیات یک جنبنده به ستوه امده بود. او در خاکستر ها می خزید و دست می کشید به خار هایی که باد سوغات اورده بود. لباس سفیدش دیگر نه مظهر برف که یاداور عروسکی دور انداخته شده با لباس یک نو عروس در گوشه کمد چوبی شکسته ای، شده بود اما چه میتوان کرد که او در بند این دام انزوا افتاده بود. گویی توسط سیاهچاله ای با ظاهری فریبنده از ارامش، بلعیده شد و حالا در جاذبه ی این سرزمین جدید اسیر شده بود و نه تاریکی و حیات معنایی داشت. فقط جنون بود و سکوت.


نوشته شده در پنج شنبه 03/2/6ساعت 1:46 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >