زمزمه های جوهرآلود گم شده

صفحه خانگی پارسی یار درباره

افکار حاکی از رنج وجود در اعماق چاه.

دارم سعی میکنم کنار بیام و از این چاه عمیق خودم را بکشم بیرون. با اینکه سخت یا شاید غیر ممکن باشه، چون تو اعماقش افتادم و در همون عمق زندگی کردم و هروقت با کمک طنابی بالا میومدم،پشت پا میخوردم و دوباره به جای اولم برمیگشتم اما دارم تلاشم رو میکنم چون این "قافله عمر عجب می گذرد" 

با اینکه اعتقاد دارم بیخودی خوشحال بودن مثل مصرف داروی توهم زاست و فقط برای مدت کوتاهی دووم داره و وقتی از بالا زمین میخوری، درد شدید تر میشه اما این درد داره برای من زیادی میشه. دارم سعی میکنم واقعیت رو درونم حل بکنم و با تمام وجود حسش کنم. من همیشه سعی داشتم با واقعیت روبرو بشم و درباره مرگ بخونم چون چیزیه که جزو زندگی همه ماست و استثنائی قائل نمیشه و بخشی از حقیقت وجود ماست. پایان. آخر خط. حقیقت وجود. 

هنوز فکر نمیکنم به اخر خط رسیده باشم اما حتی اگه درصدی هم بهش نزدیک شده باشم میخوام خودم رو توی تهوع زندگی روزمره غرق بکنم تا شاید از زمانم استفاده ای کرده باشم. حتی اگه این تهوع برخلاف چیزی باشه که درونم جریان داره و فقط به بی فایدگی و پوچی درونم اضافه میکنه. منِ عزیز، احساسات عجیب و ضد نقیضی دارم و به دنبال ریسمانی هستم که از این سیلابی که توش گیر افتادم و به دور خودم میچرخم و میچرخم رهایی پیدا کنم. روز ها و شب ها خواب دائما روی پلکام نشسته و من چقدر احساس غریبی پیدا میکنم وقتی چشم های نگران مادرم رو میبینم که فقط کالبد خسته ای از من رو میبینه و ورای پوشت و گوشت و بند بند وجودم، افکار خورنده ی ناآشنای من رو نمیبینه. احساس میکنم بقچه ای که در اردیبهشت بستم رو هنوز تو دامنش چا گذاشتم. بقچه ی رویاها و خوشحالی های لحظه ایم، با تمام احمقانه بودنشون. 

در گوشه ای، نگاهم، افکارم، لبخندام و آسودگی خاطرم رو جا گذاشتم و منتظر پرنده ی سحرگاهی هستم که با یک کلمه یا حتی بازتاب یک نور اون هارو به من برگردونه. با اینکه با این درد ها مدت ها سر و کله زدم و با افکار مزاحمم روز ها، ماه ها و شاید سال ها دور میز نشستم و به خود لرزیدم، اما انگار هنوز انتظار کمک دارم. آیا قراره ساکت بمونم؟ منِ عزیز، آیا قراره ساکت بمونی و به چشم های دکمه ای لبخند بزنی؟ آیا بهتره که در حقیقت وجود خودم رو پیدا کنم یا از این سیلاب رها بشم و بدنم رو از خستگی و تنش این بار سبک کنم؟ خسته کننده. دردمند. کوفتگی. خمیده. تهوع.

کاش میتونستم درست منشا چیزیکه درونم میجوشه رو پیدا بکنم. اشتیاق شنیدن دوباره ی یک صدا؟ یا امید به احساس کردن هاله ای آشنا؟ منِ عزیز، به خاطر داری که از عوض شدن باورهات و رنجی که روی قلبت باقی میمونه صحبت کردم؟ انگار کلماتم هنوز روی هوا باقی موندن. هنوز هم صداشون رو میشنوی و هنوز معناشون رو پشت امید کمرنگی که داری درک میکنی. میخوای همشون رو بالا بیاری و خودت رو رها کنی تو آغوشی امن. امن تر از آدم ها. جایی که بهش تعلق داری. به دامن طبیعت. به جایی که بتونی حس خوبی رو به سینه بکشی که باهاش اشنا هستی چون از ثانیه های اول شروع بقا و زندگی تو دلت داشتی. اما حالا کجاست؟ حالا تو هستی در بازار "ای کاش" ها که دم دکان ها فریاد میکشن. با رنگ هایی که دیگه حس رنگ نمیدن و فقط چیزی تحمیل شده هستن. با هویتی که میخوای از چهرت جداش کنی. تو میخوای بری به اغوشی که بهش تعلق داری. جایی که لمس نرم خدا رو احساس کنی. به اغوش طبیعت و به دور از همهمه و سیاهی. 

خستگی. انتظار. حسرت. اضطراب. سیاهی، سیاهی، سیاهی. 


من، اما کاغذی خالی.

من، بالاخره. اینجا.

دوباره با درد های جدید و غصه های جدیدم پرده های اینجا رو میکشم.

من گیر افتادم. در اعماق یک چاله ی لبریز از ترس. آب غلیظی که گلومو پر میکنه و منو میکشه پایین با صداهای خفه شده و احساسات گفته نشده. روز های خوب در پس تیرگی آب محو میشن و چیزی جز یک جرقه باقی نمیمونه. من میترسم چون مدت ها پام رو فراتر گذاشتم. از روی گلیم به روی فرش. راه رفتم با توهمی در ذهنم و دردی که به شونه میکشم. دردی که خار هاشو تو شونم فرو می کرد و ترس، مثل مار افعی سیاهی از گلوم بالا میومد. 

هنوز خزیدن مار را لا به لای دنده هایم احساس میکنم. سینه ی من، نه مقصد بهار که لانه ی مارهاست. مار هایی به سیاهی شب های بی خوابی، با نیش های زهرآلود و تیز مثل یک شمشیر خونی. دوباره در میله های سرگردانی، گیج و مبهوت نشسته ام و به زمین خیره شدم تا مرا به درون خود ببلعد. تا مرا با سردی خود به اغوش بکشد و پیشانی ام را ببوسد وقتی از فرط درد زانو زده و از اوج سقوط می کنم. من میترسم و این ترس هیچوقت گذرا نخواهد بود. در پرنور ترین روز هایم، مه سینه ام را خواهم پوشاند و در پایین ترین نقطه، جایی که سکوت جیغ میکشد، کلمه ها در گوشتم فرو میروند و خاطره ها پا بر زمین میکوبند، اوست که فرمانروایی می کند و من دست در دست ناامیدی با گوش های بریده و چشمان بی فروغ، خودمان را به زمین سرد خواهیم سپرد. چه کسی مرا در این ملغمه سایه ها یاری خواهد کرد و چه کسی برق چشمانم را روی کاعذی باز خواهد گفت؟ 

من، بالاخره. آنجا. 

شوری خون در دهانم مزه ای نو نیست. آیا روزی خواهد رسید که مرگ را در آغوش بگیرم؟ با صدای سیم ها، در صحنه با پاهای برهنه خواهیم رقصید. دوش با دوش مرگ از این خستگی رخت برخواهم کرد. صدای من بلند نبود. اما پژواک خورد شدن استخوان هایم هنوز در سرم غوغا میکند. همه چیز در سرم غوغا میکند و من به تماشا می نشینم. به تماشای نمایشی با سایه ها، دوش با دوش مرگ، با دستی لرزان در دست ناامیدی و کلماتی که پوستم را پاره می کنند. من با فریادی خاموش و بغض های فراموش شده در این غوغا کاغذی در دستم به سفیدی نور و تهی، دارم و به چشم هایی نگاه میکنم که مرا میکاوند. میان افکارم، لبخند هایم و تار موهایم مرا می کاوند. به کاغذ نگاه میکنم و به یاد می آورم که من نقش اصلی خواهم بود. اما نمایشنامه تهی ست. درست مثل وجودم. 


سنگینی تجسم یک لبخند.

از نگرانی بیخودی به نوشتن روی آوردم. 

 

گاهی وقتا چیزای غیرمنتظره ای سر راهمون قرار میگیرن که ممکنه به کل اون تصور ذهنی ای که از آینده داریم رو خراب کنه یا راهمون رو جدا کنه، سختی های راه رو کم کنه یا بهش اضاقه کنه.

اینکه به چیزایی اقرار کنم که دوست ندارم قبولشون کنم، ناخوشاینده. اما اینارو برای خود آینده می نویسم که یه روزی برای خوندن دوباره این نوشته ها دوباره به اینجا سر میزنه تا ببینه گذشته براش چه پند یا دردی یا نشونه ی لبخندی جا گذاشته. حال؟ حتی حرکت انگشت های من هم داره به گذشته می پیونده. ( متاسفم که باید این افکار درهم برهم رو تحمل کنی من عزیز. ) 

_بهت گفتم که من اینجام. 

احساسات غیرمنطقی و عجیبی سر راهم پیدا شدن. فرار کردن ازشون سخته چون افسارش دیگه دست مغزم نیست و دست قلبمه. یهو به خودم اومدم. گیر افتادم. "دوست داشتن" زجرآوره. قشنگه. مقدسه. گاهی یک روزنه ی امید و گاهی خنجری که از تیغه میگیری. خون روی لباس میچکد. خون و خون و خون. سه قطره خون. از احساسات سرکوب شده، از افکار تیز پلید و از کف دست.

_"من واقعا شبیه دخترا نیستم"..به فرفری های موهایش در آینه نگاه میکند.

به خودم اومدم. آیا من دارم خودم رو زیر سوال می برم؟ نه جانم به خودت بیا. فلسفه ات کجاست؟ فهمیدم گاهی یک تپش قلب اضافه باور هارو زیر و رو میکنه. یک لبخند رو بیجان میکنه. یک صورتک جدید برای تظاهر میسازه. خیالات جدید همراه با بادبان های کشتی برافراشته میشن و دیگه امواج آب کافی نیست. باید پرواز کرد. باید بال هارو گشود. باید در شعر رها شد و در تجسم یک خیال محو یک نگاه شد. نه جانم به خودت بیا.

پرده ها کشیده میشوند. تماشاگران صندلی های خالی قرمزی هستند که با چشمان سرخ رنگشان نگاه های خیره شان را هدف میگیرند. زود باش چرا حرف نمیزنی آدمک؟ لبخندی به لب دوخته و در عرض صحنه راه می روند. می چرخد. می رقصد. بند رخت پر از پارچه هاییست با نخ ناامیدی. او در میانش میچرخد. با چیزی سنگین در دل. با حرف هایی نگفته. با لبخند دوخته شده. با تظاهر در هوای یک دوست. در میان قاب عکس ها حیران و سرگردان خود را میابد. باد صبا کجایی که اکنون یار ما باشی؟ در فراز یک ترانه با با چهره ها آواز میخواند. با صورتک هایی که تاریخ دگر از آنها ردی به جای نگذاشته و قلمشان نیز مثل استخوان هایشان خشک و بی ثمر شده. اما او میرقصد. با نام یک خیال. با یاد یک خیال. 

_"من به عنوان دوستت بهت اهمیت میدم." با خود زمزمه می کند. "لطفا دروغ باشه"

افکارم هرروز متراکم تر میشه. کاش رها بشم. بدنم به تنهایی کافی نبود؟ افکارم کافی نبود؟ میخوام رها شم من عزیز. کاش دیگه دچار نشی. دوست داشتن زجرآوره. 

_"مرا با خود ببر ای کاروان. بیا به دیدار یک نام برویم."


احساسات، دستایی که آدمک هارو روی صحنه تکون میدن.

روابط چیز عجیبین. عجیب و کمی آزاردهنده اگه روح لطیفی داشته باشی.

 

گاهی وقتا همین باعث میشه که موقع حرف زدن با کسی مخصوصا کسی که بهش اهمیت میدم احساس کنم چیزی از درون داره منو میخوره. انگار تمام اتفاقاتی که تو اون شرایط محیطی میوفته تقصیر منه. و این مزخرف محضه. 

 

هیچ سودی جز خودخوری و نابود کردن خودم نداره. اگه یه روزی بچه دار بشم، قطعا بهش گوشزد میکنم که هی... لازم نیست واسه همچی عذر خواهی کنی. بعضی وقتا فقط کافیه خودتو بکشی کنار، یه نفس عمیق بکشی و با خودت فکر کنی که آیا واقعا اینطوری بوده یا مغزم خیلی داره بزرگ جلوش میده

بررسی احساساتم طول میکشه. شاید چون اونا عمدتا بهم غلبه میکنن نه من به اونا. احساسات گاهی وقت ها مثل یه گله اسب افسارگسیخته بهم حمله میکنن و قدرت تفکر رو ازم میگیرن. اونجاست که یهو اشکام سرازیر میشه و فقط دلم میخواد یه گوشه با کودک درونم قایم بشم و با هم اشک بریزیم. یکی بهم گفت "من آدمای حساس رو دوست دارم. اونا احساساتشون پاکه." اما به چه قیمت؟ به قیمت خون دل خوردن؟ این پارچه‌ی ابریشمی به ظاهر سفید با خونی که از قلبم میپاشه هردفعه بیشتر روش لکه میوفته. 

 

عروسک خیمه شب بازی‌ِ احساساتت بودن خیلی دردناکه. انگار کسی قرار نیست نجاتت بده. 


چه فکرایی که کافئین به سرم نمیاره!

بی صدا زجر کشیدن باید یه هنر باشه. یه هنر مازوخیستی. 

به نظرم از بین خودزنی و کارای شنیع دیگه ای که نمیخوام بعدا وقتی میام اینارو بخونم اوقاتم تلخ بشه پس نمیگم، بی صدا زجر کشیدن بعد از شکنجه اتاق سفید روحتو از درون چنگ میزنه. 

از اونجایی که ذهن مقایسه گری دارم، حالا به این فکر میکنم که تفاوتی هم با هم نمیکنن. وقتی تو یه اتاق تنها هستی یا حتی بین گروهی از مردم، برای خلاص شدن از درد و اضطرابت کار خاصی نمیتونی بکنی. همونظوری که توی اتاق سفید وقتی مغزتو توی یه سفیدی بی انتها قرار میدی کم کم به جنون میرسی چون غیر از سفیدی چیز دیگه ای نمیبینی و کاری نمیتونی بکنی. اما یه راه وجود داره... هی! زود باش! خودتو گاز بگیر و سرخی خون رو تماشا کن.

تهش اگه خیلی از نبوغ دیوانه وارت بهره ببری باز به یه همچین عمل مازوخیستی ای رو میاری. حالا وقتی اضطراب هم از درون داره منو میخوره متوجه نمیشم که پوست لبم بین انگشت شست و اشاره امه یا چقدر محکم کنار ناخنمو گاز گرفتم. کاری رو کردم که ناخوداگاه میکنم تا از اضطراب و استیصالی که توش قرار دارم کم کنم.

_به دوربین دست تکان میدهم* "چند ثانیه قبل از مردن من با کافئین زیاد!" دختر موقهوه ای صفحه را کمی کج میکند و به من می خندد*

سرم پر از فکرای مختلفه. فکر هایی که در ظاهر بی ربطن اما من ریسمان های کمرنگی رو میبینم که به هم وصلشون میکنن و باعث میشن وقتی انگشتامو روی کیبورد میذارم، چیزای متراکم رو کنار هم قرار بدن و تایپشون کنن. 

چقدر جالبه که سعی میکنیم نسبت به مرگ بی تفاوت باشیم اما بعضی شب ها از ترس اینکه فرشته ی مرگ بالای سرمون در کمینه، خوابمون نبره. بسه بشریت. بسه.