زمزمه های جوهرآلود گم شده

یک ماه، یک ماه طولانی. طولانی؟ یا سریع؟ کلمات دوباره دارن معناشون رو از دست میدن. 

بیشتر از اینکه از دست بدم، به دست آوردم. به همون اندازه ای که خوشحالی و نور کسب کردم، ترس و دل نگرانی به دست آوردم. انگار این غار هیچ راه خروجی نداره و من در تونل های نمناک، با وجود راهنمایی که کنارم دارم هربار گم میشم و با انگشتای سرد ترس گلوم فشرده میشه. 

هنوز در سوگ چیزی که گم کرده ام، نشستم. سوگواری میکنم با ملغمه ای که در سینه و ذهنم دارم. آیا این مراسم یاوه گویی روزی به سرانجامش خواهد رسید؟

با تنها صدایی که در اتاق جریان داشت بیدار شد. صدایی که شاید کلمه ی خاصی برای توصبفش نگنجیده بود. هرروز که می گذشت گویی گوش هایش زنگ میزدند و گردنش خم تر می شد. سجده یا تعظیم؟ به چه کسی اینگونه ارادت داشت که با گذشت شب ها خمیده تر می شد؟ روزی صورتش را بر روی زمین پیدا کرد و رد پای ده ها سم اسب را روی چشم هایش یافت. گویی سرب سرد در دست گرفته بود. چیزی نبود جز صورتکی که حالا دیگر نقش لبخند از آن محو شده بود و حالا به سردی فلز و به بی حالی جسد بی جان یک سنجاب بود. سنجابی که رد دندان هایش روی بینی شل و بی حالتش به وضوح دیده می شد. صورت در دستانش پیچ و تاب می خورد اما صدایی شنیده نمی شد جز اصوات یکنواخت زنگ زدن گوش هایش. رو به روی آیینه، تنها پیکری عریان دیده می شد. با چهره ای گنگ و بی دفاع. صداها پشت سرش په اشباحی بدل شده بودند که چون امواجی ناآشنا بالای تخت و بالای چهره ای که تنها سیاهچاله ای از پیچیدگی ها بود حرکت می کردند. سیاهچاله ای پوچ و در عین حال لبریز های احساسات دفن شده. احساساتی که مدت ها پیش در خاک گورستان خاطرات کم کم در لا به لای گور های مختص به هر خاطره با رنگ اشک و خون، دقن شدند و هیچ گاه آه "زنده یاد" از میان لب ها شنیده نشد. پس بی پناه و رها شده در رنگ خون و اشک گور های خاطرات آرمیدند تا زمانی که چون هم اکنون راهی برای بروز و پررنگ شدن پیدا کنند. صورتک بی جان هنوز در دستانش با نفس های هر شبح میلرزید اما او با سری کج به سری خیره شده بود که با مارپیچی بی انتها مسخش کرده بود. مسخ. و ببین که چطور از خود برون شدم. موسیقی دل انگیز من که رانده شدی و حالا با اشباحی سر می کنم با یادآور شدن زیر و بم صدای تو جیغ می کشند و مرا به تعظیم وادار می کنند. مرا میبینی؟ تعظیم می کنم به هاله ای که بند بند تنم را میدرد. 

کلمات کم کم به ذهنش آمدند و مارپیچ پنهان زیر صورتک عمیق و غمیق تر می شد و او با بدنی عریان و خسته، با نظاره کردن کلمات آبی و احساسات تیره و خاکی که در هم میلولند، به آرامی نفس می کشید در هوایی که بر ریه هایش سنگینی می کرد. سیاهچاله سرد بود و پر از اشمئزاز. بی حسی مطلق. دردی که ناگهان تا سقف بالا رفت چون رعد. و او به زانو افتاد. حسرت ها مثل مار بیرون زدند و او ناگهان چشمانش را باز کرد. سردی، سنگینی و بی حسی با دردی تیز جایگزین شده بود. صورتکی روی زمین نبود. هیچ چیز نبود جز بازتاب آیینه از خود و گوش هایی که در چاله ی خون غرق شده و رنگ گرفته بودند. چاقو به زمین افتاد. 


نوشته شده در پنج شنبه 03/6/15ساعت 12:48 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |

چه چیزی قلبم را در کفه‌ی ترازو سنگین تر از پر می‌کند؟ چه چیزی جریان خون را در رگ هایم تند تر می‌کند و چشم هایم را تیره تر؟
احساس میکنم جایی در میان یک اقیانوس نقره ای و باتلاقی که عمیقا در آن فرو خواهم رفت، بر روی پاره سنگی ایستاده ام که به زودی در اعماق آب و لجن بلعیده و در نهایت فراموش خواهد شد.
اما من، با قلبی سنگین تر از پیش، بر فراز تخته سنگی ایستاده ام که سرنوشتی کوتاه خواهد داشت. شاید من نیز روزی همین سنگ بودم یا شاید این جلوه‌ی دیگر قلب من در جهانی دیگر خواهد بود. من چه خواهم شد در این گیر و دار که پایانی جز تباهی ندارد؟ هیچ.
تولد، مرگ، سرگردانی‌ام در دل کوه های سرپوشیده همه درون‌مایه ای توخالی و پوچ داشتند. افسوس مادر که این چنین با تکه سنگی که در سینه دارم، چشمانم را به این پوچی گشودی.
امواج دهان گشوده و می‌گفتند در نهایت به آنچه هستیم باز می‌گردیم. من گم‌گشته‌ی چه کسی بودم که اینطور در حقیقتی که نیافتم گم شدم و حالا گویی سرنوشتی ندارم؟
چه کسی می‌گفت سیاهی، سایه ای ندارد؟ 


نوشته شده در پنج شنبه 03/6/15ساعت 12:24 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |

سرنوشت. تقدیر: آنچه از روز ازل برای انسان مقدر است. 

اشک ها در گوشه ای در کوزه ای خالی چکه می کنند. اشک ها تنها جویبار روان در این خشکسالی حاکم بر شرایط اند. چیزی میلرزد. صدای شمشیر به گوش می رسد و خون به سفیدی برف رنگ می بخشد. مرد و زنی در گوشه ای از این هیاهو از درد خنجر می نالند. شعله های مشعل بر روی قلعه های بلند از دروغ ساخته شده گویی عمر طولانی خواهد داشت. شعله ها حکومت خواهند کرد و ملکه را در حرارت دروغ ها خواهد سوزاند اما در نهایت انها حکومت خواهند کرد. حاکمی نخواهد بود جز اشک ها و شعله ی سوزان دروغ های روی هم انباشته شده و بدن های روی هم افتاده. "تپه های آینده روشن خواهد بود." اما نه با نور امید، با آتش دروغ ها که شعله میکشند در میان گلبرگ ها که رهنمود زیبایی و خلوص بودند. حالا میسوزند و میسوزند. در آتشی که تن ملکه را به چیزی جز خاکستر تبدیل نکرد. کلاغ ها سحرگاه را تسخیر می کنند. شب ها روحشان در راهرو های قلعه های بلند دروغ پرسه می زند. 

احساسات درونش زبانه میکشند. کلاغ ها دور سرش پرسه میزنند و سایه های شوم در سیاهی شب همراهش راه می روند در حالی که با پاهای برهنه به شهری سوخته سفر میکند و خاکستر هارا زیر پوست انگشتانش می پاید. تفاوت ها ظاهر می شوند. هنوز طنین فریاد ها زیر آوار خانه ها زنده است. قلب های سنگی زیر پا خرد شدند. چشم ها، خشک و تیزی درد ها و فریاد ها را بر روی قلبش احساس میکند. بر روی زانوانش دست روی گلو می گذارد. چنگال هایی تیز شاهرگش را می فشارد و او برای فریادی دهان میگشاید. اما دریغ از یک صدا. همه جا در خاکستر ناپیداست. ناپیدایی ای عیان در سکوتی کر کننده. چنگال ها در شاهرگ فرو می رود. او به زمین می افتد. جایی که از ان سر برآورده بود. نقطه ی آغاز پایانش. اینبار خونی از شاهرگش فوران نمی کند. کلمات، کرم ها، حشرات و اشک ها همه جسم بی جانش را در بر میگیرند. کرم ها دهانش را پر میکنند. به سان یک رویا. به سان یک کابوس. چشمانش را که می بندد زندگی محو میشود و خاموش. بدنش در آتش گناه میسوزد و تیزی احساسات را احساس میکند که پوست را از تنش میکنند. 

اشک ها هنوز جویباری روانند. گناه تنها پرنده ایست که بالی برای برای پرواز دارد در آسمانی که تنها با فریب گسترده شده. اخرین بار چه کسی در این شهر سوخته به این اندیشید که تاریکی مطلق تنها زمانی معنا خواهد گرفت که مرگ شعله های سوزان گناهان راز های فاش نشده را خاموش می کند؟ تا زمانی که شعله ای باقیست، تا زمانی که چشم ها می بیند، انها راه می روند تا برسند به مقصدی کور و شناخته نشده تا آنجا در آغوش امیال به خاک سپرده شان سوگواری کنند و زاری کنند یا چشمانشان را ببندد و آخرین شمشیر را در سینه خود فرو کنند. 

میله های قفس آرزو هنوز هم سرد است. 

 


نوشته شده در یکشنبه 03/4/17ساعت 8:18 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |

شاید روزی گوشه ای از دنیا را برای خودم کرایه کردم. جایی که روی کوه هایش خانه ای نیست. درختانش استوار و رو به خورشید قد علم کرده اند. جایی که گنجشک ها پیش از طلوع خوابند و رد خون و سنگ روی بال هایشان نیست. جایی که تنها موسیقی ای که شنیده می شود صدای رژه ی موریانه خواهد بود و صدای ورق خوردن برگه های کتاب روی تخته سنگی قدیمی که طی سال ها با قطره های باران شسته و با نسیم نوازش شده. جایی که نفس های عمیق دیگر دلیل تیر کشیدن قفسه سینه هایمان نخواهد بود. من آنجا کلبه ای خواهم داشت. به دور از نگرانی ها و زمزمه ی فردا. قلبی سبک و روحی آزاد خواهم بود. برگ هارا زیر دستم نوازش خواهم کرد به ازای تمام اوقاتی که مردم گربه هایمان را فلک کردند. 

در گوشه ای جایی خواهم داشت به سان یک گیاه. آمیخته با طبیعت. نغمه سر خواهم داد. جایی در میان بوته ها سر به روی زانو خواهم گذاشت و به پروانه ای خیره خواهم شد که از بال های پرپر شده اش به گل گلایه نخواهد کرد. جایی که ارامش برپاست. جایی که زندگی تنها یک اسم نیست. جایی که طنین زمزمه ی سهراب در باب زندگی رنگ خواهد گرفت.

 

زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است

رخت ها را بکنیم

آب در یک قدمی است

پشت کاجستان ، برف.

برف، یک دسته کلاغ.

جاده یعنی غربت.

باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.

شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.

من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس.

می نویسم، و فضا.

می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک.

یک نفر دلتنگ است.

یک نفر می بافد.

یک نفر می شمرد.

یک نفر می خواند.

زندگی یعنی : یک سار پرید.

از چه دلتنگ شدی؟

دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید،

کودک پس فردا،

کفتر آن هفته.

_سهراب سپهری


نوشته شده در سه شنبه 03/3/8ساعت 7:53 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |

+دوست دارم بنویسم. دوست دارم بنویسم قربان. دوست دارم آنقدر بنویسم که کلمات بوی خون بگیرند. دوست دارم فکر هایم را بر فراز تپه های فراموشی رها کنم تا پر بگیرند و بروند. بروند به دوردست ها تا جایی که از آنها تنها تلفظ یک حرف باقی ماند. نه. نه قربان. فراموشی نه. فراموشی همه چیز را دگرگون خواهد کرد. اگر فراموش کنم که هستم چه؟ اگر عهد و وفایم را فراموش کنم چه خواهد شد؟

بوی پیپ در اتاق پیچیده بود. پرده های قهوه ای به ماتم اتاق می افزودند و به پرتو های نوری سعی داشتند این یاس را در خود بشکنند دهن کجی می کردند. گرد و غبار تنها یار این دو مرد بود که حتی هنگامی که مرد پیپ به دست پا روی پا انداخت نیز مشهود بودند. 

_چه تفاوتی می کند جرالد؟ آیا تو هم اکنون هم میدانی که هستی؟ این حرف را به حساب کنایه نگیر اما تو در ادامه ی این تقلای 40 ساله تنها به سردرگمی خود می افزایی جرالد عزیزم. چه عهد و پیمانی؟ رها کن. آنچنان که دود در پهنه ی آسمان رها می شود و ردی از خود به جا نمی گذارد. 

مرد که رو به روی پنجره ایستاده بود، سر برگرداند و به گرد و غبار خیره شده که چگونه با دود پیپ در هم آمیخته شده. به ذرات ریزی خیره ماند که بی هدف در هوا گشت میزدند و سر اخر در فنجان قهوه فرود می آمدند که گویی رد قهوه هزاران سال است که ماندگار شده. این پا و آن پا کرد و با بی تابی در عرض اتاق قدم برداشت. 

+اما قربان... من عهد و وفایی به خود دارم. من سوگند سکون خوردم. بی وفایی و بدعهدی خود را به دگرگونی ثابت کردم و از هر انقلابی دوری جستم. آه.. این چرخه ی تکرار را می بینید؟ چقدر فکر و ذکرم را به کام مرگ کشاند و چقدر قلمم را به سوی نوشتن نامه ای برای سرانجامم سوق داد. اما حالا می بینید که رو به روی شما در این یکنواختی دوام آوردم و هنوز می نویسم. تا وقتی مرکب بر روی کاغذ تازه است، من نیز زنده هستم. حتی اگر مرکب چیزی جز خون ساعد هایم نباشد. من به این چرخه ی یکنواختی سوگند خوردم و اگر فراموشی نیز آن را متزلزل کند، در حین استیصال آرزویی برای از یاد بردن نخواهم کرد. میدانید؟ شاید ما سوگند هایمان باشیم. چیز هایی که در اعماق دل به آنها خود را متصل کردیم تا مبادا در این همهمه ی هستی خود را گم کنیم. خود شما نیز نمیتوانید خود را از سنگ سرد جولیت عزیز دور بدانید. به خاطر همین نیست که عصر ها به سوی قبرستان قدم برمیدارید تا وفاداری خود را ابراز کنید؟ آه ما چقدر سست هستیم... چقدر ضعیف دل و نیازمند به بنیاد. 

مرد پیپ به دست با نگاهی مدهوش و آزرده به کف چوبی و خاکستری اتاق خیره می شود. در پس چشمانش هنوز رد سنگ قبر نو باقیست. گویی هرگز فراموش نخواهد کرد. گویی با فراموشی، او چیزی مقدس را زیر پا خواهد گذاشت و دلیلش را نمیدانست. شاید هم فقط جرئت ابراز را نداشت.

با لبخندی سرد و خشک شده به فنجان قهوه خیره شده و زیرلب زمزمه می کند. کلماتی را زمزمه می کند که روزی روی لب های سرخ او جاری بوده. کلماتی که در نیمه های شب او را به دامن رویاهای شیرین می انداخت. کلمات جولیت ماری، که به خود قول داده بود هرگز فراموش نکند. 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 03/3/6ساعت 6:15 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |

<      1   2