زمزمه های جوهرآلود گم شده
سردرد ها. سردرد های بی پایان. سردرد هایی با دستان سیاه. سردرد هایی با زنجیر های آهنی که هر هفته از راه میرسن تا دستامو از پشت ببندن و فکر کردن رو برام مثل دست کردن توی تله خرگوش کردن. سرم با هر فکر تیر میکشه و حدقهی چشمام برای خود چشما تنگ میشه. رنگ ها تیز و پر سر و صدا میشن. صورتی جیغ میکشه و قرمز به صورتش چنگ میزنه و خون روی مغز من میپاشه. صداها تا ته ته ته مغزم میخزن و یه جایی گوشه گیر میشن و اونقدر وول مبخورن که دنیا دور سرم میچرخه درست مثل کلمه ها. تیزی نقطه های کلمات مغزمو برش میده و تیکه هاش از تو حدقهی چشمام تو قالب اشک جاری میشه. انقدری برش میخوره که سرم سبک میشه درست عین پر. من میمونم و کلماتی که تو یه فضای تو خالی میچرخن، با صداها یکی میشن و همراه با رنگ ها و نور ها جیغ میکشن.