چه فکرایی که کافئین به سرم نمیاره!
بی صدا زجر کشیدن باید یه هنر باشه. یه هنر مازوخیستی.
به نظرم از بین خودزنی و کارای شنیع دیگه ای که نمیخوام بعدا وقتی میام اینارو بخونم اوقاتم تلخ بشه پس نمیگم، بی صدا زجر کشیدن بعد از شکنجه اتاق سفید روحتو از درون چنگ میزنه.
از اونجایی که ذهن مقایسه گری دارم، حالا به این فکر میکنم که تفاوتی هم با هم نمیکنن. وقتی تو یه اتاق تنها هستی یا حتی بین گروهی از مردم، برای خلاص شدن از درد و اضطرابت کار خاصی نمیتونی بکنی. همونظوری که توی اتاق سفید وقتی مغزتو توی یه سفیدی بی انتها قرار میدی کم کم به جنون میرسی چون غیر از سفیدی چیز دیگه ای نمیبینی و کاری نمیتونی بکنی. اما یه راه وجود داره... هی! زود باش! خودتو گاز بگیر و سرخی خون رو تماشا کن.
تهش اگه خیلی از نبوغ دیوانه وارت بهره ببری باز به یه همچین عمل مازوخیستی ای رو میاری. حالا وقتی اضطراب هم از درون داره منو میخوره متوجه نمیشم که پوست لبم بین انگشت شست و اشاره امه یا چقدر محکم کنار ناخنمو گاز گرفتم. کاری رو کردم که ناخوداگاه میکنم تا از اضطراب و استیصالی که توش قرار دارم کم کنم.
_به دوربین دست تکان میدهم* "چند ثانیه قبل از مردن من با کافئین زیاد!" دختر موقهوه ای صفحه را کمی کج میکند و به من می خندد*
سرم پر از فکرای مختلفه. فکر هایی که در ظاهر بی ربطن اما من ریسمان های کمرنگی رو میبینم که به هم وصلشون میکنن و باعث میشن وقتی انگشتامو روی کیبورد میذارم، چیزای متراکم رو کنار هم قرار بدن و تایپشون کنن.
چقدر جالبه که سعی میکنیم نسبت به مرگ بی تفاوت باشیم اما بعضی شب ها از ترس اینکه فرشته ی مرگ بالای سرمون در کمینه، خوابمون نبره. بسه بشریت. بسه.