زمزمه های جوهرآلود گم شده
چشمانش را که می بندد، تاریکی نمی بیند. نور در پس چشمانش کورش می کند و او تنها در زمین می غلتد و بی صدا مویه می کند. قطره اشکی که از روی گونه هایش میغلتد عطر خون دارد اما او نمیبیند که اشکانش به رنگ سرخ به سان گل های لاله ی توی باغچه، از روی چانه اش سر می خورد و در یقه ی سفید رنگش محو و ناپدید می شود و تنها سرخی کمرنگی به جای می گذارد و عطری که گرچه کم اما مشمئز کننده و ماندگار است. بوی خون در لا به لای افکار او سرک می کشد و به لبه های تیز کلمات نفوذ می کند و در جمجمه نیز ماندگار می شود. اما او هنوز نمی داند که چشمانش او را فریب دادند. حتی اگر تاریکی را نیز از او گرفته باشند باز هم فریبش می دهند. خانه در سکوتی مرگبار فرو رفته بود. ساعت در گرد و غبار خفه شده و فرش چون کفن یک مرده در زیر خاکستر سقف سوخته دفن شده بود. حتی نفس های او نیز صدایی نداشت. گویی همه چیز در ان حوالی از نشانه های حیات یک جنبنده به ستوه امده بود. او در خاکستر ها می خزید و دست می کشید به خار هایی که باد سوغات اورده بود. لباس سفیدش دیگر نه مظهر برف که یاداور عروسکی دور انداخته شده با لباس یک نو عروس در گوشه کمد چوبی شکسته ای، شده بود اما چه میتوان کرد که او در بند این دام انزوا افتاده بود. گویی توسط سیاهچاله ای با ظاهری فریبنده از ارامش، بلعیده شد و حالا در جاذبه ی این سرزمین جدید اسیر شده بود و نه تاریکی و حیات معنایی داشت. فقط جنون بود و سکوت.