زمزمه های جوهرآلود گم شده
در طول زندگی عادت داشتم به هر چیزی معنایی ببخشم. به اغوش. به ماه. به افتاب. یا حتی یک لبخند. اما این اواخر فشار خستگی بر روی شانه هایم سنگینی می کند. حالا معنا ها موجوداتی غول اسا می شوند. موجوداتی که مغزت را در دستان لزج و چرکشان می گیرند و تکان تکان میدهند. حتی از لابه لای انگشتانشان نیز می گذرانند. سال های پیش ذهنم چون چراغی خراب بود که وقتی تکانش میدادند، روشن می شد و چرخ دنده هایش شروع به کار کردن می کردند. اما حالا گیج و گیج تر می شوم. مغزم در دستانشان از چرک سنگین تر می شود و سپس دوباره در جمجمه ام قرارش می دهند. موجودات شیطان صفت! کلماتشان گرچه نامفهوم است اما واضح تر می شود و "زندگی کردن" ، "ترس از هدر رفتن" ، "اینده" ، "عذاب وجدان" حالا دستانم بی انکه فرمان ببرند کار می کنند. در هارا باز می کنند. دفتر را از کیف بیرون می کشند و خودکار را بین انگشت ها می چرخانند اما من هنوز گیج و مبهوتم و در همهمه ی افکارم گیر افتادم. اعداد دورم حلقه زدند. بزرگ و غیرقابل شمارش اند. یا شاید من نمیتوانم بشمارمشان؟ اما وزوز میکنند و دورم حلقه میزنند. از خودم میپرسم که چرا با انها به خودم زهر خوراندم تا حس بی ارزشی را در درونم خفه کنم؟ افسوس که اکنون در دریایی از بی ارزشی غوطه ورم و عدد ها دور سرم چون مرغان دریایی کریهی به من می خندد و صدای قاه قاهشان جمجمه ام را پر می کند. _ "چه خبر شده؟" اه که اگر احساسات نیز معنایی نداشتند، این چنین من را از درونم نمیخوردند و سینه ام را خراش نمی انداختند. اینها شیره ی جانم را می مکند. شاید من نه برای اعداد که برای کلمات ساخته شده باشم. خستگی خستگی خستگی. میخواهم انسانی ازاده باشم رها از بند ها و معناهای بیهوده ای که سال ها به انها قدرتی دادم تا امید و نیرویم را از من بگیرند. انقدر درد این افکار تیز ازارم داده که چیزی جز رهایی را طلب نمیکنم. زمزمه ای درونم لب می گشاید که باید این صحرا را با پاهای پیاده ادامه دهم.