زمزمه های جوهرآلود گم شده
اردیبهشت. اردیبهشت. اردیبهشت. ماه کتاب های نو و بوی اصل بهار و پهن شدن دامن طبیعت. ماه برداشتن دوتا رمان و یه نمایشنامه و رفتن به اغوش تپه ها. دور و دور و دورتر شدن از حضور هیستریک مردم. ماه کز کردن زیر تک درخت کهنسال تپه و تماشا کردن جنب و جوش جهان و در عین حال به سینه کشیدن عطر کتاب همراه با نسیم خنک. اردیبهشت یک نام زیباست. زیبا. قشنگ. سبز. دخترکی با موهای پریشان در باد و دامنی که باد در لا به لای چین هایش میرقصد و گیره ای از قاصدک بر روی موهایش. به نطرم اردیبهشت از زیباترین ماه های ساله. اما حیف که این زیباییش با یه سری اتفاقات طاقت فرسا برام همراه شده و الان در قالب کسی هستم که انگار توی یه شیشه محصور شده و داره زیبایی گذران اردیبهشت رو تماشا میکنه و علاوه بر قفس شیشه ای، توی حصار بدنش گیر افتاده:( مریضی و سرماخوردگی دوباره سراغم اومده و درس خوندن برام خسته کننده ست. آه میتونستم از این ماه بهاری به طوری که واقعا معناش میکنم استفاده کنم ولی چه کنم که تو یه چرخه و دام گیر افتادم. دلم می خواد الان کتاب دستم بگیرم و کتاب بخونم ولی دغدغه دیگه ای دارم. اولین فکری که به ذهنم میاد اینه که به راستی الان نقش یک برده رو ایفا میکنم تا یک انسان رها. شاید هم این حقیقت مدرن وجود بیشتر ماست.