زمزمه های جوهرآلود گم شده
گاهی فکر میکنی اگه نبودی چقدر آسون تر می شد. این فکر اذیتم میکنه که همه چیز گذراست اما هیچ چیز به اندازه لحظه های خوب گذرا نیست. هر چیز بدی هم میگذره اما پیوستگی خودش رو از دست نمیده. از اینکه فکر کنم اتفاق بدی در پیشه خسته شدم. وقتی به کاغذ میرسم، مغزم خالی میشه و دست به دامان شعرم. یک نفر در خیابان داد میزند: باید در ابر ها شنا کرد. از بیان کردن احساساتم به زبان مادری، خجالت میکشم. گاهی یک پاره می نویسم اما من همیشه سوم شخص بوده. من... شاید سوم شخص باشم. از آشنا بودن معذورم. سوم شخص. غریبه. کلماتم برام مثل خاکستریه که از کت مشکی و کهنه ی یک مسافر از راه رسیده میرسه. خاکستری که از موهای یک مهمان ناخوانده از دشت های زرد پشت یک کلبه ی چوبی میرسه. پشت اون کلبه چیزی جز پوچی و یکنواختی نیست اما در ابر هاش همیشه رد دست هایی که سعی در فریاد زدن داشتن، دیده میشه. راستی اگه دست ها حرف میزدن، چطور به صورتامون سیلی میزدن؟ میخواستم فرار کنم. میخواستم صورتم رو از هر نگاهی پنهان کنم. میخواستم برم جایی که رها باشم. نه، نه رها مثل جونوری که از چنگال کرکس رها شده. فقط میخوام راه برم بدون اینکه به حس گزگز شدن سینه ام فکر کنم. میخوام در حالی که نسیم رو تنفس میکنم، از من جدا باشم. من دستاوردی نمیخوام. فقط یک مکان، یک تالاب، کنار یک کتاب، شاید در سرپناهی از چوب، در تنهایی خودم سذ به عصیان بذارم. بذار برای مدتی که شده جزوی از نسیان باشم. خسته ام و مریض. مریض از صدای بلند افکارم. از صدای بلند افکارم و احساس کشیده شدن تیزی و سختی یک آینه به قفسه سینه ام احساس بیماری میکنم. تو را من چشم در راهم شباهنگام که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم تورا من چشم در راهم شباهنگام در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند در ان نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام گرم یاداوری یا نه من از یادت نمی کاهم تورا من چشم در راهم یک لحظه خودم رو محبوس دیدم و خواستم کاسه سرم رو بشکافم. حدودا دو سالی هست که خودم رو در جسم من غریبه میبینم. جایی برای رفتن ندارم. سر گذر از خیال ندارم که وقتی به تنها پناهگاهم برمیگردم دوباره انعکاس افکارم رو توی شفافیت هزاران آینه از نگاه دیگران میبینم. جایی ندارم برم چون حتی در امن ترین جایی که تصور می کنم، توشه ی تاریکم هنوز روی شونه ام سنگینی میکنه. من چقدر سرشار از افسوس و دریغه. در این ایوان سرپوشیده متروک شب افتاده ست و در تالاب من دیری ست که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها پرستو ها احساس گمشده بودن میکنم. گم شدن ناشی از تعلق داشتن. کاش بی باک بودم و بی اشتها. هرچقدر هم بگم خسته ام، باز هم جرئت رها کردن رو ندارم و طنابم رو محکم میگیرم ک متعلق به من نیست. دنبال میکنم، میگیرم و می چسبم هر چیزی رو که در اون اشک های من جز پر اب کردن تالاب محل زندگی مرغابی های اندوهگین، کاری نمیکنه و دست هام فقط دیوار رو حل میده. این دیواری بین من و چیز هاییه که میتونستم کنترلشون کنم. اما... مال من نیستن. چرا به چیز هایی که مال من نیستن تا این حد وفادار موندم؟ فکر میکردم من میرم. هر چقدر هم سنگینی این بار روی دوشم زیاد باشه باز قدم هام رو برمیدارم و پناه میبرم به جایی که خالی از معناست. اونقدر خالی و پوچه که من خنثی میشه و ازاد از خیال. اما بین کلمات پدید اومدم تا چیزی پیدا کنم تا منو از این احساس گمشدگی نجات بده. برده تناقض بودن طوریه که انگار در پیچیدگی راه خودت رو پیدا می کنی. بیا ای مهربان با من! بیا ای یاد مهتابی من خود بلای خویشم، از خود کجا گریزم؟ _امیر خسرو دهلوی مارا چه به تقصیر، فلک در به در انداخت _حزین لاهیجی اندوهی واهی میکشد مرا در بر چون پیراهنم. روز های پیشین مژده بهار هویدا بود و مشامم پر از بوی بهار. امشب، شب چهارشنبه سوری و من از هیاهوی ذهنم و در عین حال خالی بودن سرم از استعاره به اینجا روی اوردم. میروم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه ی خویش.