زمزمه های جوهرآلود گم شده

سایه: تاریکی که حاصل می شود از وقوع جسم کثیفی مقابل نور و ظل، شبح، موهوم

 

سایه ها همیشه و همه جا حضور داشتند. حتی در بطن کسانی که نور چشمانش چهره آن هارا روشن می کرد و چه بسا که نور دیدگان چه جمالی به تبسم بخشیدند و چه شعر ها که سروده نشد از تمثیل یکتای زیبایی و خلوص چرا که چشم ها، چه کار ها که نمی کنند. اما آیا می دانست که سایه ها در گوشه ای در کمینش نشسته اند؟ به سان خاکستری که با بانگ باد، به هوا رود. شاید که باد طنین فریاد یک کلمه باشد. کلمه ای که بار گناه را به دوش می کشد و بر شانه دیگری می رساند. شانه، سینه، قلب. 

آنها بالاخره خواهند آمد در روزی روشن که به تندی به شب گرایید. در جایی که کلمات پشت پرده ها مخفی خواهند شد. دیگر روی دیوار ها، لامپ آویزان از سقف و بر روی زمین کلمه ای پیدا نیست. در خانه ای که حالا فقط در ان همهمه حکم فرماست. شاید نه یک خانه بلکه اتاقی تنگ، جایی که یک نفس در آن خفه می شود. ضربان ها به اوج میرسد. موریانه همه جا، بر روی سقف و بر روی دیوار کلمات را می خورند و او مستاصل با شانه هایی اویزان در وسط اتاقی تنگ ایستاده بود که هر دم برایش چون تنفس شعله ای اتش بود. 

سایه ها پدیدار شدند، از زیر پاهایش و تا قوس کمرش را پیمودند و زمین با رد پای انان به سیاهی و ترس رنگ باخت. او، ایستاده بود با شانه هایی که ترک می خوردند و پشتی که به خمیدگی سرئو وجودش بود که داشت می شکست، ترس در وجودش لانه کرده بود و حالا بر فراز سایه در آسمان سینه اش اوج گرفته بود و گویی همه چیز در سرمای غیرقابل تحملی فرو می رفت. دندان هایش را که به هم می فشرد طعم تلخی دهانش را پر می کرد. آیا به زنجیر بسته شده بود؟ مشت هایش نه از خشم که از احساسی نو بود که درونس رشد می کرد. گویی نونهالی درونش به درختی گرایید که شاخه هایش تا گلو و دست های اویزانش پیش رفت و تمام وجودش را در در بند گرفت. تنها او بود و خار هایی که در تنش فرو می رفتند. دستانش که مصمم مشت شده بودند، تمام قدرتش برای فرونپاشیدن از سوزش خار ها، در دستانش جمع شده بود. 

_ "بگو چه احساسی پیدا می کنی؟"

سایه ها. بلند و کشیده چون موجودی غریب قد علم کردند و از پشت سرش سر به بالا بردند. گویی نگاه مبهوتش را می طلبیدند تا همه چیز را ببلعند، از جمله قلبش را که در اسارت چنگال ترس و گناه بود. صداها بلند تر می شد و از هر جایی سر بر می آورند. چون دوستانی قدیمی و مشتاق. هم بازی های کودکی. تاریکی همه جا را فرا می گرفت مثل هر آن چیزی که در وجودش مخفی می کرد. تنها او بود و استیصال و بازتابی از هیولایی که در سایه ها می دید. در گذر هر دقیقه، کلمات جدیدی از سایه ها زاده می شد و به تدریج اتاق پر از حروفی شد که بند بند وجودش را می خراشیدند و دریغ از یک موریانه که در پوستش نرفته باشد. نور روشن تر از همیشه، سایه ها واضح تر از چنگال کابوس هایش، فریاد و کلمات واقعی ترین چیز هایی بود که قلبش را، بدنش را و ذهنش را لمس می کردند و چیزی را در او بر می انگیختند که مدت ها در تقلای نهان کردنش بود. به خود نگاه کرد... و شاید همه چیز در درون او بود.


نوشته شده در پنج شنبه 03/12/2ساعت 3:43 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |