زمزمه های جوهرآلود گم شده

صفحه خانگی پارسی یار درباره

پذیرفته شدن در باب انزوا

+دیگر توشه ام را بستم قربان. بهتر نیست از محضر جنابعالی مرخص شوم؟" در حالی که تقلای مورچه ای را برای سر پا شدن تماشا می کرد، سر به زیر انداخت و همراه با طمانینه ای که با رفتار غریب و بیگانه او جایگزین شده بود، زمزمه کرد. با استیصال نگاهش را به چشمان مردی که رو به روی پنجره ایستاده بود، دوخت که مورچه ی کوچک را زیر پاشنه کفش خود با گلیم کهنه ی زیر پای خود یکی کرد. درست در مرکز کوچک ترین گل قالی. چه مرگ تراژیکی!

_ما راه دور و درازی در پیش داریم جرالد." و خطابه ی خود را به مختصری تمام کرد. این نشانه ی خوبی نبود. او هیچوقت از له شدن نمی ترسید. حتی وقتی این چرخ های این تصمیم را در سرش می چرخاند و قاشق نقره ای کوچک را در فنجان قهوه می چرخاند و به دانه های شکری که در پس سیاهی مایع تیره رنگ محو می شدند، نگاه می کرد، از اینکه روزی زیر پای این مرد ادیب قرار بگیرد نمی ترسید. اما او چیزی دیگر را می ستایید. حقیقت. نمی دانست حقیقت را در کجا، چه زمان و چگونه بیابد. شاید به همین خاطر همسفر و همراه ادیب شده بود. چرا که در کلماتش سایه ی از رنگ ها و جمالات دیگر یافته بود. سایه ای که نه از بید و نه از سرو می توانست آن را تقاضا کند. 

دوباره با نگاهی توخالی به خطوط چروک های مرد پیپ به دست خیره شد. جریان گذر زمان را در آن خطوط می دید که به مسیر یکنواخت خود ادامه می داد. 

_"به کدام دیار راهی خواهم شد؟ به کدامین قلب مفلوک، وطن محزون خود را خواهم باخت؟ آری، من سربازی بودم در زنجیر هایی که تنم را به زنجیر های آه و افسوس دشمن باختم. ناگزیر و ویلان، کلماتی بودند که برای ایتام نوشتم. چرا که وطن سوخته ی خود را، چنانکه در بند بودم نظاره کردم. به کدام دیار راهی خواهم شد وقتی من تنها قماربازی در بند بودم که برای کودکان حزن می نوشتم. جایی که سزای هر کلمه، تنها فرود یک شلاق بیش نبود." نفس عمیقی کشید و به انگشتانی نگاه کرد که سال های متمادی تنها هنر نوشتن را در خود پروریده بود. روزگارانی دست هایی را گرفته بود که حالا در خاک خفته بودند و او چقدر مهجور و دورافتاده بود. 

_حالا... تو به کدام دیار خواهی رفت... جرالد؟ این فرسخ هارا با پای برهنه تا کجا خواهی پیمود؟" 

چیزی جز سکوت بر اتاق حکم فرما نبود. طبق روال همیشه، تنها فنجان های خالی، دودی که به هر شکلی در پرتوی نو طنازی می کرد و نگاه خالی دو مرد در اتاق خودنمایی می کرد که هردو غبار تنفس می کردند. سوگند سکون مرد جوان گویی پابرجا خواهد ماند. احساس پذیرفته شدن تنها در میان غمنامه ها، سطور پر از ویرگول و کاغذپاره هایی با جوهر پخش شده که لکه های قهوه به آن ها زیور بخشیده بودند، به او تسکین می داد. درست در مرکز اتاقی به رنگ قهوه ای با پرده های تیره که سکوت، دود پیپ و غبار خاطرات در قالب مهمان های همیشگی با او همراه میشدند و بر روی مبل های چرمی خاک گرفته می نشستند. چه فرجام تراژیکی!