ماتم بهار از سر گذشته.
دلتنگی: حالت و کیفیت دلتنگ. تنگدلی. ملالت. پریشانی. گرفتگی دل از اندوه.
رویا: ( اسم ) آنچه که انسان در خواب بیند.
گویی خودم را در فصلی پشت سر گذاشته ام. در نغمه ی یک آواز. در قعر یک احساس و در نسیم بامداد13 فروردین که چقدر بی خواب و سرگردان بودم از غوغایی که درونم بر پا بود و اندوهی که بر روی دلم سنگینی می کرد. از پوچی سردی که بر وجودم حکم فرما بود. گویی برای تولد دوباره ی بهار بی تاب بودم. برای رویش، برای عطر خوش نسیم، برای لبخند آسمان و برای دست نرم و لطیف بهار که روحم را در آغوش می کشید. و من چقدر لبریز از عشق بودم. اما چه کسی تعیین می کند که گنجشک به یکباره در بامداد 13 فروردین خاموش نمی شود؟ چه کسی تعیین می کند که گل به یکباره سر به زیر نبرده و از طراوت بهار خالی نمی شود. در آن حال که ثانیه ها در سرم می گذشتند، سایه ها دورم حلقه می زنند. بهار هنوز آنجا و من مرده بودم. در میان سایه های خاطرات و تولدی دوباره.
به خیالم من مرده بودم. شاید در آن روز ها بود که سر به خواب گذاشتم و به جهانی دیگر چشم گشودم. گویی رنگ ها دیگر بر روی انگشتانم خشک نمی شوند و فروردین تنها مسافری تنهاست که کوله و بار خود را با خستگی به دوش می کشد و من تار و پود گذشته را در چنین روز هایی در موسیقی و لا به لای خطوط پیدا می کردم و من چقدر تشنه ی عشقی بودم که در دل داشتم. چنان که فروردین بار سفر را می بست، من هنوز آشفته و مجنون تکرار دوباره ی گذشته بودم تا سینه ام را پر از خنکی ای کنم که در طلبش بودم. شاید در بامداد آن روز، من مردم و در رویایی، خویشتن را گم کردم و به همین خاطر سرشار از سرگردانی شدم.