سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمزمه های جوهرآلود گم شده

چه چیزی قلبم را در کفه‌ی ترازو سنگین تر از پر می‌کند؟ چه چیزی جریان خون را در رگ هایم تند تر می‌کند و چشم هایم را تیره تر؟
احساس میکنم جایی در میان یک اقیانوس نقره ای و باتلاقی که عمیقا در آن فرو خواهم رفت، بر روی پاره سنگی ایستاده ام که به زودی در اعماق آب و لجن بلعیده و در نهایت فراموش خواهد شد.
اما من، با قلبی سنگین تر از پیش، بر فراز تخته سنگی ایستاده ام که سرنوشتی کوتاه خواهد داشت. شاید من نیز روزی همین سنگ بودم یا شاید این جلوه‌ی دیگر قلب من در جهانی دیگر خواهد بود. من چه خواهم شد در این گیر و دار که پایانی جز تباهی ندارد؟ هیچ.
تولد، مرگ، سرگردانی‌ام در دل کوه های سرپوشیده همه درون‌مایه ای توخالی و پوچ داشتند. افسوس مادر که این چنین با تکه سنگی که در سینه دارم، چشمانم را به این پوچی گشودی.
امواج دهان گشوده و می‌گفتند در نهایت به آنچه هستیم باز می‌گردیم. من گم‌گشته‌ی چه کسی بودم که اینطور در حقیقتی که نیافتم گم شدم و حالا گویی سرنوشتی ندارم؟
چه کسی می‌گفت سیاهی، سایه ای ندارد؟ 


نوشته شده در پنج شنبه 103/6/15ساعت 12:24 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |