من، اما کاغذی خالی.
من، بالاخره. اینجا.
دوباره با درد های جدید و غصه های جدیدم پرده های اینجا رو میکشم.
من گیر افتادم. در اعماق یک چاله ی لبریز از ترس. آب غلیظی که گلومو پر میکنه و منو میکشه پایین با صداهای خفه شده و احساسات گفته نشده. روز های خوب در پس تیرگی آب محو میشن و چیزی جز یک جرقه باقی نمیمونه. من میترسم چون مدت ها پام رو فراتر گذاشتم. از روی گلیم به روی فرش. راه رفتم با توهمی در ذهنم و دردی که به شونه میکشم. دردی که خار هاشو تو شونم فرو می کرد و ترس، مثل مار افعی سیاهی از گلوم بالا میومد.
هنوز خزیدن مار را لا به لای دنده هایم احساس میکنم. سینه ی من، نه مقصد بهار که لانه ی مارهاست. مار هایی به سیاهی شب های بی خوابی، با نیش های زهرآلود و تیز مثل یک شمشیر خونی. دوباره در میله های سرگردانی، گیج و مبهوت نشسته ام و به زمین خیره شدم تا مرا به درون خود ببلعد. تا مرا با سردی خود به اغوش بکشد و پیشانی ام را ببوسد وقتی از فرط درد زانو زده و از اوج سقوط می کنم. من میترسم و این ترس هیچوقت گذرا نخواهد بود. در پرنور ترین روز هایم، مه سینه ام را خواهم پوشاند و در پایین ترین نقطه، جایی که سکوت جیغ میکشد، کلمه ها در گوشتم فرو میروند و خاطره ها پا بر زمین میکوبند، اوست که فرمانروایی می کند و من دست در دست ناامیدی با گوش های بریده و چشمان بی فروغ، خودمان را به زمین سرد خواهیم سپرد. چه کسی مرا در این ملغمه سایه ها یاری خواهد کرد و چه کسی برق چشمانم را روی کاعذی باز خواهد گفت؟
من، بالاخره. آنجا.
شوری خون در دهانم مزه ای نو نیست. آیا روزی خواهد رسید که مرگ را در آغوش بگیرم؟ با صدای سیم ها، در صحنه با پاهای برهنه خواهیم رقصید. دوش با دوش مرگ از این خستگی رخت برخواهم کرد. صدای من بلند نبود. اما پژواک خورد شدن استخوان هایم هنوز در سرم غوغا میکند. همه چیز در سرم غوغا میکند و من به تماشا می نشینم. به تماشای نمایشی با سایه ها، دوش با دوش مرگ، با دستی لرزان در دست ناامیدی و کلماتی که پوستم را پاره می کنند. من با فریادی خاموش و بغض های فراموش شده در این غوغا کاغذی در دستم به سفیدی نور و تهی، دارم و به چشم هایی نگاه میکنم که مرا میکاوند. میان افکارم، لبخند هایم و تار موهایم مرا می کاوند. به کاغذ نگاه میکنم و به یاد می آورم که من نقش اصلی خواهم بود. اما نمایشنامه تهی ست. درست مثل وجودم.