سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمزمه های جوهرآلود گم شده

+دوست دارم بنویسم. دوست دارم بنویسم قربان. دوست دارم آنقدر بنویسم که کلمات بوی خون بگیرند. دوست دارم فکر هایم را بر فراز تپه های فراموشی رها کنم تا پر بگیرند و بروند. بروند به دوردست ها تا جایی که از آنها تنها تلفظ یک حرف باقی ماند. نه. نه قربان. فراموشی نه. فراموشی همه چیز را دگرگون خواهد کرد. اگر فراموش کنم که هستم چه؟ اگر عهد و وفایم را فراموش کنم چه خواهد شد؟

بوی پیپ در اتاق پیچیده بود. پرده های قهوه ای به ماتم اتاق می افزودند و به پرتو های نوری سعی داشتند این یاس را در خود بشکنند دهن کجی می کردند. گرد و غبار تنها یار این دو مرد بود که حتی هنگامی که مرد پیپ به دست پا روی پا انداخت نیز مشهود بودند. 

_چه تفاوتی می کند جرالد؟ آیا تو هم اکنون هم میدانی که هستی؟ این حرف را به حساب کنایه نگیر اما تو در ادامه ی این تقلای 40 ساله تنها به سردرگمی خود می افزایی جرالد عزیزم. چه عهد و پیمانی؟ رها کن. آنچنان که دود در پهنه ی آسمان رها می شود و ردی از خود به جا نمی گذارد. 

مرد که رو به روی پنجره ایستاده بود، سر برگرداند و به گرد و غبار خیره شده که چگونه با دود پیپ در هم آمیخته شده. به ذرات ریزی خیره ماند که بی هدف در هوا گشت میزدند و سر اخر در فنجان قهوه فرود می آمدند که گویی رد قهوه هزاران سال است که ماندگار شده. این پا و آن پا کرد و با بی تابی در عرض اتاق قدم برداشت. 

+اما قربان... من عهد و وفایی به خود دارم. من سوگند سکون خوردم. بی وفایی و بدعهدی خود را به دگرگونی ثابت کردم و از هر انقلابی دوری جستم. آه.. این چرخه ی تکرار را می بینید؟ چقدر فکر و ذکرم را به کام مرگ کشاند و چقدر قلمم را به سوی نوشتن نامه ای برای سرانجامم سوق داد. اما حالا می بینید که رو به روی شما در این یکنواختی دوام آوردم و هنوز می نویسم. تا وقتی مرکب بر روی کاغذ تازه است، من نیز زنده هستم. حتی اگر مرکب چیزی جز خون ساعد هایم نباشد. من به این چرخه ی یکنواختی سوگند خوردم و اگر فراموشی نیز آن را متزلزل کند، در حین استیصال آرزویی برای از یاد بردن نخواهم کرد. میدانید؟ شاید ما سوگند هایمان باشیم. چیز هایی که در اعماق دل به آنها خود را متصل کردیم تا مبادا در این همهمه ی هستی خود را گم کنیم. خود شما نیز نمیتوانید خود را از سنگ سرد جولیت عزیز دور بدانید. به خاطر همین نیست که عصر ها به سوی قبرستان قدم برمیدارید تا وفاداری خود را ابراز کنید؟ آه ما چقدر سست هستیم... چقدر ضعیف دل و نیازمند به بنیاد. 

مرد پیپ به دست با نگاهی مدهوش و آزرده به کف چوبی و خاکستری اتاق خیره می شود. در پس چشمانش هنوز رد سنگ قبر نو باقیست. گویی هرگز فراموش نخواهد کرد. گویی با فراموشی، او چیزی مقدس را زیر پا خواهد گذاشت و دلیلش را نمیدانست. شاید هم فقط جرئت ابراز را نداشت.

با لبخندی سرد و خشک شده به فنجان قهوه خیره شده و زیرلب زمزمه می کند. کلماتی را زمزمه می کند که روزی روی لب های سرخ او جاری بوده. کلماتی که در نیمه های شب او را به دامن رویاهای شیرین می انداخت. کلمات جولیت ماری، که به خود قول داده بود هرگز فراموش نکند. 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 103/3/6ساعت 6:15 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |