زمزمه های جوهرآلود گم شده
روابط چیز عجیبین. عجیب و کمی آزاردهنده اگه روح لطیفی داشته باشی. گاهی وقتا همین باعث میشه که موقع حرف زدن با کسی مخصوصا کسی که بهش اهمیت میدم احساس کنم چیزی از درون داره منو میخوره. انگار تمام اتفاقاتی که تو اون شرایط محیطی میوفته تقصیر منه. و این مزخرف محضه. هیچ سودی جز خودخوری و نابود کردن خودم نداره. اگه یه روزی بچه دار بشم، قطعا بهش گوشزد میکنم که هی... لازم نیست واسه همچی عذر خواهی کنی. بعضی وقتا فقط کافیه خودتو بکشی کنار، یه نفس عمیق بکشی و با خودت فکر کنی که آیا واقعا اینطوری بوده یا مغزم خیلی داره بزرگ جلوش میده بررسی احساساتم طول میکشه. شاید چون اونا عمدتا بهم غلبه میکنن نه من به اونا. احساسات گاهی وقت ها مثل یه گله اسب افسارگسیخته بهم حمله میکنن و قدرت تفکر رو ازم میگیرن. اونجاست که یهو اشکام سرازیر میشه و فقط دلم میخواد یه گوشه با کودک درونم قایم بشم و با هم اشک بریزیم. یکی بهم گفت "من آدمای حساس رو دوست دارم. اونا احساساتشون پاکه." اما به چه قیمت؟ به قیمت خون دل خوردن؟ این پارچهی ابریشمی به ظاهر سفید با خونی که از قلبم میپاشه هردفعه بیشتر روش لکه میوفته. عروسک خیمه شب بازیِ احساساتت بودن خیلی دردناکه. انگار کسی قرار نیست نجاتت بده.