سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمزمه های جوهرآلود گم شده

از نگرانی بیخودی به نوشتن روی آوردم. 

 

گاهی وقتا چیزای غیرمنتظره ای سر راهمون قرار میگیرن که ممکنه به کل اون تصور ذهنی ای که از آینده داریم رو خراب کنه یا راهمون رو جدا کنه، سختی های راه رو کم کنه یا بهش اضاقه کنه.

اینکه به چیزایی اقرار کنم که دوست ندارم قبولشون کنم، ناخوشاینده. اما اینارو برای خود آینده می نویسم که یه روزی برای خوندن دوباره این نوشته ها دوباره به اینجا سر میزنه تا ببینه گذشته براش چه پند یا دردی یا نشونه ی لبخندی جا گذاشته. حال؟ حتی حرکت انگشت های من هم داره به گذشته می پیونده. ( متاسفم که باید این افکار درهم برهم رو تحمل کنی من عزیز. ) 

_بهت گفتم که من اینجام. 

احساسات غیرمنطقی و عجیبی سر راهم پیدا شدن. فرار کردن ازشون سخته چون افسارش دیگه دست مغزم نیست و دست قلبمه. یهو به خودم اومدم. گیر افتادم. "دوست داشتن" زجرآوره. قشنگه. مقدسه. گاهی یک روزنه ی امید و گاهی خنجری که از تیغه میگیری. خون روی لباس میچکد. خون و خون و خون. سه قطره خون. از احساسات سرکوب شده، از افکار تیز پلید و از کف دست.

_"من واقعا شبیه دخترا نیستم"..به فرفری های موهایش در آینه نگاه میکند.

به خودم اومدم. آیا من دارم خودم رو زیر سوال می برم؟ نه جانم به خودت بیا. فلسفه ات کجاست؟ فهمیدم گاهی یک تپش قلب اضافه باور هارو زیر و رو میکنه. یک لبخند رو بیجان میکنه. یک صورتک جدید برای تظاهر میسازه. خیالات جدید همراه با بادبان های کشتی برافراشته میشن و دیگه امواج آب کافی نیست. باید پرواز کرد. باید بال هارو گشود. باید در شعر رها شد و در تجسم یک خیال محو یک نگاه شد. نه جانم به خودت بیا.

پرده ها کشیده میشوند. تماشاگران صندلی های خالی قرمزی هستند که با چشمان سرخ رنگشان نگاه های خیره شان را هدف میگیرند. زود باش چرا حرف نمیزنی آدمک؟ لبخندی به لب دوخته و در عرض صحنه راه می روند. می چرخد. می رقصد. بند رخت پر از پارچه هاییست با نخ ناامیدی. او در میانش میچرخد. با چیزی سنگین در دل. با حرف هایی نگفته. با لبخند دوخته شده. با تظاهر در هوای یک دوست. در میان قاب عکس ها حیران و سرگردان خود را میابد. باد صبا کجایی که اکنون یار ما باشی؟ در فراز یک ترانه با با چهره ها آواز میخواند. با صورتک هایی که تاریخ دگر از آنها ردی به جای نگذاشته و قلمشان نیز مثل استخوان هایشان خشک و بی ثمر شده. اما او میرقصد. با نام یک خیال. با یاد یک خیال. 

_"من به عنوان دوستت بهت اهمیت میدم." با خود زمزمه می کند. "لطفا دروغ باشه"

افکارم هرروز متراکم تر میشه. کاش رها بشم. بدنم به تنهایی کافی نبود؟ افکارم کافی نبود؟ میخوام رها شم من عزیز. کاش دیگه دچار نشی. دوست داشتن زجرآوره. 

_"مرا با خود ببر ای کاروان. بیا به دیدار یک نام برویم."


نوشته شده در شنبه 103/3/5ساعت 11:7 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |

روابط چیز عجیبین. عجیب و کمی آزاردهنده اگه روح لطیفی داشته باشی.

 

گاهی وقتا همین باعث میشه که موقع حرف زدن با کسی مخصوصا کسی که بهش اهمیت میدم احساس کنم چیزی از درون داره منو میخوره. انگار تمام اتفاقاتی که تو اون شرایط محیطی میوفته تقصیر منه. و این مزخرف محضه. 

 

هیچ سودی جز خودخوری و نابود کردن خودم نداره. اگه یه روزی بچه دار بشم، قطعا بهش گوشزد میکنم که هی... لازم نیست واسه همچی عذر خواهی کنی. بعضی وقتا فقط کافیه خودتو بکشی کنار، یه نفس عمیق بکشی و با خودت فکر کنی که آیا واقعا اینطوری بوده یا مغزم خیلی داره بزرگ جلوش میده

بررسی احساساتم طول میکشه. شاید چون اونا عمدتا بهم غلبه میکنن نه من به اونا. احساسات گاهی وقت ها مثل یه گله اسب افسارگسیخته بهم حمله میکنن و قدرت تفکر رو ازم میگیرن. اونجاست که یهو اشکام سرازیر میشه و فقط دلم میخواد یه گوشه با کودک درونم قایم بشم و با هم اشک بریزیم. یکی بهم گفت "من آدمای حساس رو دوست دارم. اونا احساساتشون پاکه." اما به چه قیمت؟ به قیمت خون دل خوردن؟ این پارچه‌ی ابریشمی به ظاهر سفید با خونی که از قلبم میپاشه هردفعه بیشتر روش لکه میوفته. 

 

عروسک خیمه شب بازی‌ِ احساساتت بودن خیلی دردناکه. انگار کسی قرار نیست نجاتت بده. 


نوشته شده در چهارشنبه 103/2/26ساعت 11:55 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |

امروز یکی از بهترین لحظه های زندگیمو تجربه کردم. یکی از همون صحنه هایی که اگه یه روزی نقاشی روی بوم یاد گرفتم، حتما می کشمش. 

 

صدای خنده ها. ابر ها بالای سرمان به تماشای ما می نشینند. صدای افتادن کارت ها روی هم. ابر ها دوستانه یکدیگر را در اغوش می گیرند و پارچه ی گسترده ی بالای سرمان به تیرگی می گراید اما ما غمی نداریم. دست در دست هم داده و نقاش یک خاظره هستیم. 

_ "بنده؟ بله شمایید." 

قوانین بازی مضحکه ی همه ی ما شده. روی چمن ها کارت ها روی هم چیده می شوند و میان دست ها ورق می خورند درست مثل خاظره هایمان. چهره ی ناآشنای جمع رنگ صمیمیت به خود می گیرد. بغض آسمان دیگر مهار شدنی نیست و قطرات اشک کارت هایمان را نمناک می کند. اما جوانه ای در قلبم می روید و نگاهی از امید به آسمان دوخته می شود. به بازی ادامه میدهیم. بیش از کلامی یکدیگر را نمیشناختیم و حالا در میان بوته های اطرافمان این چنین غرق دنیای چند کارت شده ایم. باز هم به بازی ادامه میدهیم. زندگی درک همین "با هم" هاست. 

_"احساس می کنم یه کاراکتر تو کتاب داستایفسکی ام." دختری با موهای بافته شده سر تکان میدهد. "اره. کتاب قمارباز."

قطرات باران رطوبت خود را اول به شیشه های عینکم و سپس به دستانم می بخشد. کارت ها به همدیگر می چسبند و ما از استیصال خوشایندمان می خندیم. نسیم ملایمی می وزد و سرما در جانم رخنه می کند. زمزمه ام شنیده می شود. "زندگی را باید زیست." دختری با موهای رنگ شده کلماتم را دوباره ادا می کند. "زندگی را باید زیست." 

دیگر خبری از ملایمت نیست. آسمان به هق هق افتاده و دنیا از پشت شیشه های عینکم با قطرات باران پوشیده شده اما ما هنوز روی چمن ها هستیم. این چه رغبتی است؟ باد همه ی مارا میخکوب می کند اما چون آغوشیست که جوانه ی قلبم را رشد می دهد. لبخند میزنم. لبخند میزنند. لبخند میزنیم. 

_"من همیشه همچین صحنه استتیکی رو توی ذهنم تصور می کردم." 

کسی دور تر دست در دست دیگری میرقصد. باران همه ی مارا زنده کرده. بنابراین دیگر نگرانی به دل خود راه نمیدهیم. مگر ما فانی نیستیم؟ چرا زیر باران ننشینیم یا نرقصیم؟ زندگی در هر حالت پوچ است و ما باید به آن رنگ و بویی ببخشیم. زنی از پشت پنجره به ما اشاره کرده و مقنعه های خیسمان را نظاره می کند. گویی انعکاس خودش را در ما میبیند چرا که لبخند می زند. دیگر نگاهم را بر نمی گردانم. کارت و دفترم را مصمم تر در دست می گیرم و دستم را بالا می برم. 

_"داریم رویاهامون رو زندگی می کنیم." و زن تا وقتی ناظم به ما نزدیک نشده، مارا تماشا می کند. 

 

در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می‌خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می‌خواند.

_سهراب سپهری


نوشته شده در چهارشنبه 103/2/19ساعت 2:40 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |

سردرد ها. سردرد های بی پایان. سردرد هایی با دستان سیاه.

 

سردرد هایی با زنجیر های آهنی که هر هفته از راه میرسن تا دستامو از پشت ببندن و فکر کردن رو برام مثل دست کردن توی تله خرگوش کردن. سرم با هر فکر تیر میکشه و حدقه‌ی چشمام برای خود چشما تنگ میشه. رنگ ها تیز و پر سر و صدا میشن. صورتی جیغ میکشه و قرمز به صورتش چنگ میزنه و خون روی مغز من میپاشه. صداها تا ته ته ته مغزم میخزن و یه جایی گوشه گیر میشن و اونقدر وول مبخورن که دنیا دور سرم میچرخه درست مثل کلمه ها. تیزی نقطه های کلمات مغزمو برش میده و تیکه هاش از تو حدقه‌ی چشمام تو قالب اشک جاری میشه. انقدری برش میخوره که سرم سبک میشه درست عین پر. من میمونم و کلماتی که تو یه فضای تو خالی میچرخن، با صداها یکی میشن و همراه با رنگ ها و نور ها جیغ میکشن.


نوشته شده در سه شنبه 103/2/18ساعت 8:52 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |

یادت می اید رفته بودی سهراب سپهری را در بستر سرطان ببینی و ندیدی؟ سهراب که می گفت: "زندگی درک همین اکنون است." 

می گفت: "زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است که نخواهد امد."

 

_از قیطریه تا اورنج کانتی، حمیدرضا صدر


نوشته شده در یکشنبه 103/2/9ساعت 8:33 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >