زمزمه های جوهرآلود گم شده

سرنوشت. تقدیر: آنچه از روز ازل برای انسان مقدر است. 

اشک ها در گوشه ای در کوزه ای خالی چکه می کنند. اشک ها تنها جویبار روان در این خشکسالی حاکم بر شرایط اند. چیزی میلرزد. صدای شمشیر به گوش می رسد و خون به سفیدی برف رنگ می بخشد. مرد و زنی در گوشه ای از این هیاهو از درد خنجر می نالند. شعله های مشعل بر روی قلعه های بلند از دروغ ساخته شده گویی عمر طولانی خواهد داشت. شعله ها حکومت خواهند کرد و ملکه را در حرارت دروغ ها خواهد سوزاند اما در نهایت انها حکومت خواهند کرد. حاکمی نخواهد بود جز اشک ها و شعله ی سوزان دروغ های روی هم انباشته شده و بدن های روی هم افتاده. "تپه های آینده روشن خواهد بود." اما نه با نور امید، با آتش دروغ ها که شعله میکشند در میان گلبرگ ها که رهنمود زیبایی و خلوص بودند. حالا میسوزند و میسوزند. در آتشی که تن ملکه را به چیزی جز خاکستر تبدیل نکرد. کلاغ ها سحرگاه را تسخیر می کنند. شب ها روحشان در راهرو های قلعه های بلند دروغ پرسه می زند. 

احساسات درونش زبانه میکشند. کلاغ ها دور سرش پرسه میزنند و سایه های شوم در سیاهی شب همراهش راه می روند در حالی که با پاهای برهنه به شهری سوخته سفر میکند و خاکستر هارا زیر پوست انگشتانش می پاید. تفاوت ها ظاهر می شوند. هنوز طنین فریاد ها زیر آوار خانه ها زنده است. قلب های سنگی زیر پا خرد شدند. چشم ها، خشک و تیزی درد ها و فریاد ها را بر روی قلبش احساس میکند. بر روی زانوانش دست روی گلو می گذارد. چنگال هایی تیز شاهرگش را می فشارد و او برای فریادی دهان میگشاید. اما دریغ از یک صدا. همه جا در خاکستر ناپیداست. ناپیدایی ای عیان در سکوتی کر کننده. چنگال ها در شاهرگ فرو می رود. او به زمین می افتد. جایی که از ان سر برآورده بود. نقطه ی آغاز پایانش. اینبار خونی از شاهرگش فوران نمی کند. کلمات، کرم ها، حشرات و اشک ها همه جسم بی جانش را در بر میگیرند. کرم ها دهانش را پر میکنند. به سان یک رویا. به سان یک کابوس. چشمانش را که می بندد زندگی محو میشود و خاموش. بدنش در آتش گناه میسوزد و تیزی احساسات را احساس میکند که پوست را از تنش میکنند. 

اشک ها هنوز جویباری روانند. گناه تنها پرنده ایست که بالی برای برای پرواز دارد در آسمانی که تنها با فریب گسترده شده. اخرین بار چه کسی در این شهر سوخته به این اندیشید که تاریکی مطلق تنها زمانی معنا خواهد گرفت که مرگ شعله های سوزان گناهان راز های فاش نشده را خاموش می کند؟ تا زمانی که شعله ای باقیست، تا زمانی که چشم ها می بیند، انها راه می روند تا برسند به مقصدی کور و شناخته نشده تا آنجا در آغوش امیال به خاک سپرده شان سوگواری کنند و زاری کنند یا چشمانشان را ببندد و آخرین شمشیر را در سینه خود فرو کنند. 

میله های قفس آرزو هنوز هم سرد است. 

 


نوشته شده در یکشنبه 03/4/17ساعت 8:18 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |

دختر پرسید: ما کجا هستیم؟

_این سوال جواب ندارد. خیلی زود خودت خواهی دید. بویی به مشامت خواهد خورد.

دختر پرسید: من کی هستم؟

_خواهی فهمید. 

+کی؟

_ وقتی کبریت دهمت تمام شود.

کبریت دختر داشت خاموش میشد.

_تا وقتی کبریت روشن است، می توانی بیدار شوی. ولی نمی دانم چه طور. خودم که نتوانستم.

 

  • کتاب رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید. - داستان پالتو سیاه از لودمیلا پتروشقسکایا

نوشته شده در پنج شنبه 03/4/14ساعت 4:18 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |

کجا مال ماست؟ چی مال ماست؟ اصلا چه فرق می کند؟ چه فرق می کند کجا مال ما باشد؟ ما آدمیزادیم. آخرش که می میریم. اصلا اگر چیزی نخواهیم چه؟ آنوقت چه کار می کنند؟ نمی شود که آدمیزاد چیزی نخواهد. چرا نمی شود؟ چیز هایی هست که نمی شود خواست. چیز هایی که نمی شود گفت. مثل چیز هایی که نمی شود کشید. چیزی بزرگ. به رنگ هایی که نیست. با نام هایی که نیست. اسمت چی است شماره سه؟ تو کی هستی؟

 

_من، شماره سه _عطیه عطارزاده.


نوشته شده در پنج شنبه 03/4/7ساعت 11:31 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |

دارم سعی میکنم کنار بیام و از این چاه عمیق خودم را بکشم بیرون. با اینکه سخت یا شاید غیر ممکن باشه، چون تو اعماقش افتادم و در همون عمق زندگی کردم و هروقت با کمک طنابی بالا میومدم،پشت پا میخوردم و دوباره به جای اولم برمیگشتم اما دارم تلاشم رو میکنم چون این "قافله عمر عجب می گذرد" 

با اینکه اعتقاد دارم بیخودی خوشحال بودن مثل مصرف داروی توهم زاست و فقط برای مدت کوتاهی دووم داره و وقتی از بالا زمین میخوری، درد شدید تر میشه اما این درد داره برای من زیادی میشه. دارم سعی میکنم واقعیت رو درونم حل بکنم و با تمام وجود حسش کنم. من همیشه سعی داشتم با واقعیت روبرو بشم و درباره مرگ بخونم چون چیزیه که جزو زندگی همه ماست و استثنائی قائل نمیشه و بخشی از حقیقت وجود ماست. پایان. آخر خط. حقیقت وجود. 

هنوز فکر نمیکنم به اخر خط رسیده باشم اما حتی اگه درصدی هم بهش نزدیک شده باشم میخوام خودم رو توی تهوع زندگی روزمره غرق بکنم تا شاید از زمانم استفاده ای کرده باشم. حتی اگه این تهوع برخلاف چیزی باشه که درونم جریان داره و فقط به بی فایدگی و پوچی درونم اضافه میکنه. منِ عزیز، احساسات عجیب و ضد نقیضی دارم و به دنبال ریسمانی هستم که از این سیلابی که توش گیر افتادم و به دور خودم میچرخم و میچرخم رهایی پیدا کنم. روز ها و شب ها خواب دائما روی پلکام نشسته و من چقدر احساس غریبی پیدا میکنم وقتی چشم های نگران مادرم رو میبینم که فقط کالبد خسته ای از من رو میبینه و ورای پوشت و گوشت و بند بند وجودم، افکار خورنده ی ناآشنای من رو نمیبینه. احساس میکنم بقچه ای که در اردیبهشت بستم رو هنوز تو دامنش چا گذاشتم. بقچه ی رویاها و خوشحالی های لحظه ایم، با تمام احمقانه بودنشون. 

در گوشه ای، نگاهم، افکارم، لبخندام و آسودگی خاطرم رو جا گذاشتم و منتظر پرنده ی سحرگاهی هستم که با یک کلمه یا حتی بازتاب یک نور اون هارو به من برگردونه. با اینکه با این درد ها مدت ها سر و کله زدم و با افکار مزاحمم روز ها، ماه ها و شاید سال ها دور میز نشستم و به خود لرزیدم، اما انگار هنوز انتظار کمک دارم. آیا قراره ساکت بمونم؟ منِ عزیز، آیا قراره ساکت بمونی و به چشم های دکمه ای لبخند بزنی؟ آیا بهتره که در حقیقت وجود خودم رو پیدا کنم یا از این سیلاب رها بشم و بدنم رو از خستگی و تنش این بار سبک کنم؟ خسته کننده. دردمند. کوفتگی. خمیده. تهوع.

کاش میتونستم درست منشا چیزیکه درونم میجوشه رو پیدا بکنم. اشتیاق شنیدن دوباره ی یک صدا؟ یا امید به احساس کردن هاله ای آشنا؟ منِ عزیز، به خاطر داری که از عوض شدن باورهات و رنجی که روی قلبت باقی میمونه صحبت کردم؟ انگار کلماتم هنوز روی هوا باقی موندن. هنوز هم صداشون رو میشنوی و هنوز معناشون رو پشت امید کمرنگی که داری درک میکنی. میخوای همشون رو بالا بیاری و خودت رو رها کنی تو آغوشی امن. امن تر از آدم ها. جایی که بهش تعلق داری. به دامن طبیعت. به جایی که بتونی حس خوبی رو به سینه بکشی که باهاش اشنا هستی چون از ثانیه های اول شروع بقا و زندگی تو دلت داشتی. اما حالا کجاست؟ حالا تو هستی در بازار "ای کاش" ها که دم دکان ها فریاد میکشن. با رنگ هایی که دیگه حس رنگ نمیدن و فقط چیزی تحمیل شده هستن. با هویتی که میخوای از چهرت جداش کنی. تو میخوای بری به اغوشی که بهش تعلق داری. جایی که لمس نرم خدا رو احساس کنی. به اغوش طبیعت و به دور از همهمه و سیاهی. 

خستگی. انتظار. حسرت. اضطراب. سیاهی، سیاهی، سیاهی. 


نوشته شده در سه شنبه 03/4/5ساعت 3:32 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |

من، بالاخره. اینجا.

دوباره با درد های جدید و غصه های جدیدم پرده های اینجا رو میکشم.

من گیر افتادم. در اعماق یک چاله ی لبریز از ترس. آب غلیظی که گلومو پر میکنه و منو میکشه پایین با صداهای خفه شده و احساسات گفته نشده. روز های خوب در پس تیرگی آب محو میشن و چیزی جز یک جرقه باقی نمیمونه. من میترسم چون مدت ها پام رو فراتر گذاشتم. از روی گلیم به روی فرش. راه رفتم با توهمی در ذهنم و دردی که به شونه میکشم. دردی که خار هاشو تو شونم فرو می کرد و ترس، مثل مار افعی سیاهی از گلوم بالا میومد. 

هنوز خزیدن مار را لا به لای دنده هایم احساس میکنم. سینه ی من، نه مقصد بهار که لانه ی مارهاست. مار هایی به سیاهی شب های بی خوابی، با نیش های زهرآلود و تیز مثل یک شمشیر خونی. دوباره در میله های سرگردانی، گیج و مبهوت نشسته ام و به زمین خیره شدم تا مرا به درون خود ببلعد. تا مرا با سردی خود به اغوش بکشد و پیشانی ام را ببوسد وقتی از فرط درد زانو زده و از اوج سقوط می کنم. من میترسم و این ترس هیچوقت گذرا نخواهد بود. در پرنور ترین روز هایم، مه سینه ام را خواهم پوشاند و در پایین ترین نقطه، جایی که سکوت جیغ میکشد، کلمه ها در گوشتم فرو میروند و خاطره ها پا بر زمین میکوبند، اوست که فرمانروایی می کند و من دست در دست ناامیدی با گوش های بریده و چشمان بی فروغ، خودمان را به زمین سرد خواهیم سپرد. چه کسی مرا در این ملغمه سایه ها یاری خواهد کرد و چه کسی برق چشمانم را روی کاعذی باز خواهد گفت؟ 

من، بالاخره. آنجا. 

شوری خون در دهانم مزه ای نو نیست. آیا روزی خواهد رسید که مرگ را در آغوش بگیرم؟ با صدای سیم ها، در صحنه با پاهای برهنه خواهیم رقصید. دوش با دوش مرگ از این خستگی رخت برخواهم کرد. صدای من بلند نبود. اما پژواک خورد شدن استخوان هایم هنوز در سرم غوغا میکند. همه چیز در سرم غوغا میکند و من به تماشا می نشینم. به تماشای نمایشی با سایه ها، دوش با دوش مرگ، با دستی لرزان در دست ناامیدی و کلماتی که پوستم را پاره می کنند. من با فریادی خاموش و بغض های فراموش شده در این غوغا کاغذی در دستم به سفیدی نور و تهی، دارم و به چشم هایی نگاه میکنم که مرا میکاوند. میان افکارم، لبخند هایم و تار موهایم مرا می کاوند. به کاغذ نگاه میکنم و به یاد می آورم که من نقش اصلی خواهم بود. اما نمایشنامه تهی ست. درست مثل وجودم. 


نوشته شده در شنبه 03/4/2ساعت 3:31 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |