زمزمه های جوهرآلود گم شده
The coach is at the door at last; _Robert Louis Stevenson شاید روزی گوشه ای از دنیا را برای خودم کرایه کردم. جایی که روی کوه هایش خانه ای نیست. درختانش استوار و رو به خورشید قد علم کرده اند. جایی که گنجشک ها پیش از طلوع خوابند و رد خون و سنگ روی بال هایشان نیست. جایی که تنها موسیقی ای که شنیده می شود صدای رژه ی موریانه خواهد بود و صدای ورق خوردن برگه های کتاب روی تخته سنگی قدیمی که طی سال ها با قطره های باران شسته و با نسیم نوازش شده. جایی که نفس های عمیق دیگر دلیل تیر کشیدن قفسه سینه هایمان نخواهد بود. من آنجا کلبه ای خواهم داشت. به دور از نگرانی ها و زمزمه ی فردا. قلبی سبک و روحی آزاد خواهم بود. برگ هارا زیر دستم نوازش خواهم کرد به ازای تمام اوقاتی که مردم گربه هایمان را فلک کردند. در گوشه ای جایی خواهم داشت به سان یک گیاه. آمیخته با طبیعت. نغمه سر خواهم داد. جایی در میان بوته ها سر به روی زانو خواهم گذاشت و به پروانه ای خیره خواهم شد که از بال های پرپر شده اش به گل گلایه نخواهد کرد. جایی که ارامش برپاست. جایی که زندگی تنها یک اسم نیست. جایی که طنین زمزمه ی سهراب در باب زندگی رنگ خواهد گرفت. زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است رخت ها را بکنیم آب در یک قدمی است پشت کاجستان ، برف. برف، یک دسته کلاغ. جاده یعنی غربت. باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب. شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط. من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس. می نویسم، و فضا. می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک. یک نفر دلتنگ است. یک نفر می بافد. یک نفر می شمرد. یک نفر می خواند. زندگی یعنی : یک سار پرید. از چه دلتنگ شدی؟ دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید، کودک پس فردا، کفتر آن هفته. _سهراب سپهری +دوست دارم بنویسم. دوست دارم بنویسم قربان. دوست دارم آنقدر بنویسم که کلمات بوی خون بگیرند. دوست دارم فکر هایم را بر فراز تپه های فراموشی رها کنم تا پر بگیرند و بروند. بروند به دوردست ها تا جایی که از آنها تنها تلفظ یک حرف باقی ماند. نه. نه قربان. فراموشی نه. فراموشی همه چیز را دگرگون خواهد کرد. اگر فراموش کنم که هستم چه؟ اگر عهد و وفایم را فراموش کنم چه خواهد شد؟ بوی پیپ در اتاق پیچیده بود. پرده های قهوه ای به ماتم اتاق می افزودند و به پرتو های نوری سعی داشتند این یاس را در خود بشکنند دهن کجی می کردند. گرد و غبار تنها یار این دو مرد بود که حتی هنگامی که مرد پیپ به دست پا روی پا انداخت نیز مشهود بودند. _چه تفاوتی می کند جرالد؟ آیا تو هم اکنون هم میدانی که هستی؟ این حرف را به حساب کنایه نگیر اما تو در ادامه ی این تقلای 40 ساله تنها به سردرگمی خود می افزایی جرالد عزیزم. چه عهد و پیمانی؟ رها کن. آنچنان که دود در پهنه ی آسمان رها می شود و ردی از خود به جا نمی گذارد. مرد که رو به روی پنجره ایستاده بود، سر برگرداند و به گرد و غبار خیره شده که چگونه با دود پیپ در هم آمیخته شده. به ذرات ریزی خیره ماند که بی هدف در هوا گشت میزدند و سر اخر در فنجان قهوه فرود می آمدند که گویی رد قهوه هزاران سال است که ماندگار شده. این پا و آن پا کرد و با بی تابی در عرض اتاق قدم برداشت. +اما قربان... من عهد و وفایی به خود دارم. من سوگند سکون خوردم. بی وفایی و بدعهدی خود را به دگرگونی ثابت کردم و از هر انقلابی دوری جستم. آه.. این چرخه ی تکرار را می بینید؟ چقدر فکر و ذکرم را به کام مرگ کشاند و چقدر قلمم را به سوی نوشتن نامه ای برای سرانجامم سوق داد. اما حالا می بینید که رو به روی شما در این یکنواختی دوام آوردم و هنوز می نویسم. تا وقتی مرکب بر روی کاغذ تازه است، من نیز زنده هستم. حتی اگر مرکب چیزی جز خون ساعد هایم نباشد. من به این چرخه ی یکنواختی سوگند خوردم و اگر فراموشی نیز آن را متزلزل کند، در حین استیصال آرزویی برای از یاد بردن نخواهم کرد. میدانید؟ شاید ما سوگند هایمان باشیم. چیز هایی که در اعماق دل به آنها خود را متصل کردیم تا مبادا در این همهمه ی هستی خود را گم کنیم. خود شما نیز نمیتوانید خود را از سنگ سرد جولیت عزیز دور بدانید. به خاطر همین نیست که عصر ها به سوی قبرستان قدم برمیدارید تا وفاداری خود را ابراز کنید؟ آه ما چقدر سست هستیم... چقدر ضعیف دل و نیازمند به بنیاد. مرد پیپ به دست با نگاهی مدهوش و آزرده به کف چوبی و خاکستری اتاق خیره می شود. در پس چشمانش هنوز رد سنگ قبر نو باقیست. گویی هرگز فراموش نخواهد کرد. گویی با فراموشی، او چیزی مقدس را زیر پا خواهد گذاشت و دلیلش را نمیدانست. شاید هم فقط جرئت ابراز را نداشت. با لبخندی سرد و خشک شده به فنجان قهوه خیره شده و زیرلب زمزمه می کند. کلماتی را زمزمه می کند که روزی روی لب های سرخ او جاری بوده. کلماتی که در نیمه های شب او را به دامن رویاهای شیرین می انداخت. کلمات جولیت ماری، که به خود قول داده بود هرگز فراموش نکند. از نگرانی بیخودی به نوشتن روی آوردم. گاهی وقتا چیزای غیرمنتظره ای سر راهمون قرار میگیرن که ممکنه به کل اون تصور ذهنی ای که از آینده داریم رو خراب کنه یا راهمون رو جدا کنه، سختی های راه رو کم کنه یا بهش اضاقه کنه. اینکه به چیزایی اقرار کنم که دوست ندارم قبولشون کنم، ناخوشاینده. اما اینارو برای خود آینده می نویسم که یه روزی برای خوندن دوباره این نوشته ها دوباره به اینجا سر میزنه تا ببینه گذشته براش چه پند یا دردی یا نشونه ی لبخندی جا گذاشته. حال؟ حتی حرکت انگشت های من هم داره به گذشته می پیونده. ( متاسفم که باید این افکار درهم برهم رو تحمل کنی من عزیز. ) _بهت گفتم که من اینجام. احساسات غیرمنطقی و عجیبی سر راهم پیدا شدن. فرار کردن ازشون سخته چون افسارش دیگه دست مغزم نیست و دست قلبمه. یهو به خودم اومدم. گیر افتادم. "دوست داشتن" زجرآوره. قشنگه. مقدسه. گاهی یک روزنه ی امید و گاهی خنجری که از تیغه میگیری. خون روی لباس میچکد. خون و خون و خون. سه قطره خون. از احساسات سرکوب شده، از افکار تیز پلید و از کف دست. _"من واقعا شبیه دخترا نیستم"..به فرفری های موهایش در آینه نگاه میکند. به خودم اومدم. آیا من دارم خودم رو زیر سوال می برم؟ نه جانم به خودت بیا. فلسفه ات کجاست؟ فهمیدم گاهی یک تپش قلب اضافه باور هارو زیر و رو میکنه. یک لبخند رو بیجان میکنه. یک صورتک جدید برای تظاهر میسازه. خیالات جدید همراه با بادبان های کشتی برافراشته میشن و دیگه امواج آب کافی نیست. باید پرواز کرد. باید بال هارو گشود. باید در شعر رها شد و در تجسم یک خیال محو یک نگاه شد. نه جانم به خودت بیا. پرده ها کشیده میشوند. تماشاگران صندلی های خالی قرمزی هستند که با چشمان سرخ رنگشان نگاه های خیره شان را هدف میگیرند. زود باش چرا حرف نمیزنی آدمک؟ لبخندی به لب دوخته و در عرض صحنه راه می روند. می چرخد. می رقصد. بند رخت پر از پارچه هاییست با نخ ناامیدی. او در میانش میچرخد. با چیزی سنگین در دل. با حرف هایی نگفته. با لبخند دوخته شده. با تظاهر در هوای یک دوست. در میان قاب عکس ها حیران و سرگردان خود را میابد. باد صبا کجایی که اکنون یار ما باشی؟ در فراز یک ترانه با با چهره ها آواز میخواند. با صورتک هایی که تاریخ دگر از آنها ردی به جای نگذاشته و قلمشان نیز مثل استخوان هایشان خشک و بی ثمر شده. اما او میرقصد. با نام یک خیال. با یاد یک خیال. _"من به عنوان دوستت بهت اهمیت میدم." با خود زمزمه می کند. "لطفا دروغ باشه" افکارم هرروز متراکم تر میشه. کاش رها بشم. بدنم به تنهایی کافی نبود؟ افکارم کافی نبود؟ میخوام رها شم من عزیز. کاش دیگه دچار نشی. دوست داشتن زجرآوره. _"مرا با خود ببر ای کاروان. بیا به دیدار یک نام برویم."
The eager children, mounting fast
And kissing hands, in chorus sing:
Good-bye, good-bye, to everything!
To house and garden, field and lawn,
The meadow-gates we swang upon,
To pump and stable, tree and swing,
Good-bye, good-bye, to everything!
And fare you well for evermore,
O ladder at the hayloft door,
O hayloft where the cobwebs cling,
Good-bye, good-bye, to everything!
Crack goes the whip, and off we go;
The trees and houses smaller grow;
Last, round the woody turn we sing:
Good-bye, good-bye, to everything!