سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمزمه های جوهرآلود گم شده

صفحه خانگی پارسی یار درباره

مهمل های سرگردانی

چه چیزی قلبم را در کفه‌ی ترازو سنگین تر از پر می‌کند؟ چه چیزی جریان خون را در رگ هایم تند تر می‌کند و چشم هایم را تیره تر؟
احساس میکنم جایی در میان یک اقیانوس نقره ای و باتلاقی که عمیقا در آن فرو خواهم رفت، بر روی پاره سنگی ایستاده ام که به زودی در اعماق آب و لجن بلعیده و در نهایت فراموش خواهد شد.
اما من، با قلبی سنگین تر از پیش، بر فراز تخته سنگی ایستاده ام که سرنوشتی کوتاه خواهد داشت. شاید من نیز روزی همین سنگ بودم یا شاید این جلوه‌ی دیگر قلب من در جهانی دیگر خواهد بود. من چه خواهم شد در این گیر و دار که پایانی جز تباهی ندارد؟ هیچ.
تولد، مرگ، سرگردانی‌ام در دل کوه های سرپوشیده همه درون‌مایه ای توخالی و پوچ داشتند. افسوس مادر که این چنین با تکه سنگی که در سینه دارم، چشمانم را به این پوچی گشودی.
امواج دهان گشوده و می‌گفتند در نهایت به آنچه هستیم باز می‌گردیم. من گم‌گشته‌ی چه کسی بودم که اینطور در حقیقتی که نیافتم گم شدم و حالا گویی سرنوشتی ندارم؟
چه کسی می‌گفت سیاهی، سایه ای ندارد؟ 


تقدیر گناه آلود، یک شهر سوخته.

سرنوشت. تقدیر: آنچه از روز ازل برای انسان مقدر است. 

اشک ها در گوشه ای در کوزه ای خالی چکه می کنند. اشک ها تنها جویبار روان در این خشکسالی حاکم بر شرایط اند. چیزی میلرزد. صدای شمشیر به گوش می رسد و خون به سفیدی برف رنگ می بخشد. مرد و زنی در گوشه ای از این هیاهو از درد خنجر می نالند. شعله های مشعل بر روی قلعه های بلند از دروغ ساخته شده گویی عمر طولانی خواهد داشت. شعله ها حکومت خواهند کرد و ملکه را در حرارت دروغ ها خواهد سوزاند اما در نهایت انها حکومت خواهند کرد. حاکمی نخواهد بود جز اشک ها و شعله ی سوزان دروغ های روی هم انباشته شده و بدن های روی هم افتاده. "تپه های آینده روشن خواهد بود." اما نه با نور امید، با آتش دروغ ها که شعله میکشند در میان گلبرگ ها که رهنمود زیبایی و خلوص بودند. حالا میسوزند و میسوزند. در آتشی که تن ملکه را به چیزی جز خاکستر تبدیل نکرد. کلاغ ها سحرگاه را تسخیر می کنند. شب ها روحشان در راهرو های قلعه های بلند دروغ پرسه می زند. 

احساسات درونش زبانه میکشند. کلاغ ها دور سرش پرسه میزنند و سایه های شوم در سیاهی شب همراهش راه می روند در حالی که با پاهای برهنه به شهری سوخته سفر میکند و خاکستر هارا زیر پوست انگشتانش می پاید. تفاوت ها ظاهر می شوند. هنوز طنین فریاد ها زیر آوار خانه ها زنده است. قلب های سنگی زیر پا خرد شدند. چشم ها، خشک و تیزی درد ها و فریاد ها را بر روی قلبش احساس میکند. بر روی زانوانش دست روی گلو می گذارد. چنگال هایی تیز شاهرگش را می فشارد و او برای فریادی دهان میگشاید. اما دریغ از یک صدا. همه جا در خاکستر ناپیداست. ناپیدایی ای عیان در سکوتی کر کننده. چنگال ها در شاهرگ فرو می رود. او به زمین می افتد. جایی که از ان سر برآورده بود. نقطه ی آغاز پایانش. اینبار خونی از شاهرگش فوران نمی کند. کلمات، کرم ها، حشرات و اشک ها همه جسم بی جانش را در بر میگیرند. کرم ها دهانش را پر میکنند. به سان یک رویا. به سان یک کابوس. چشمانش را که می بندد زندگی محو میشود و خاموش. بدنش در آتش گناه میسوزد و تیزی احساسات را احساس میکند که پوست را از تنش میکنند. 

اشک ها هنوز جویباری روانند. گناه تنها پرنده ایست که بالی برای برای پرواز دارد در آسمانی که تنها با فریب گسترده شده. اخرین بار چه کسی در این شهر سوخته به این اندیشید که تاریکی مطلق تنها زمانی معنا خواهد گرفت که مرگ شعله های سوزان گناهان راز های فاش نشده را خاموش می کند؟ تا زمانی که شعله ای باقیست، تا زمانی که چشم ها می بیند، انها راه می روند تا برسند به مقصدی کور و شناخته نشده تا آنجا در آغوش امیال به خاک سپرده شان سوگواری کنند و زاری کنند یا چشمانشان را ببندد و آخرین شمشیر را در سینه خود فرو کنند. 

میله های قفس آرزو هنوز هم سرد است.