زمزمه های جوهرآلود گم شده
انجا که استبداد هست، استبداد هست. لذا پدر ما پدر ماست. گفتم الف، گفت دگر؟ گفتم هیچ. _کتاب مرگ در آغوش واژگان اولین نوشته یا به قول معروف پست اینجارو با قسمت موردعلاقم از مرگ در اغوش واژگان شروع میکنم. کیست که جانش ز غمت خسته نیست کیست که دل را به رخت بسته نیست چون قد و بالای تو سروی دگر بر لب سرچشمه ی جان رسته نیست نقش رخت می نرود از دلم زنگ غم عشق تو سربسته نیست روی به درگاه نیازش بمال در بزن ای دل که دری بسته نیست نیست شبی کز غم تو در جهان روی من از خون جگر شسته نیست _جهان ملک خاتون پ.ن: اشعار بانوان همیشه برای من جالب و تحسین برانگیز بوده. الحق که جهان ملک خاتون، حافظ بانوانه. (: . گاهی فکر میکنی اگه نبودی چقدر آسون تر می شد. این فکر اذیتم میکنه که همه چیز گذراست اما هیچ چیز به اندازه لحظه های خوب گذرا نیست. هر چیز بدی هم میگذره اما پیوستگی خودش رو از دست نمیده. از اینکه فکر کنم اتفاق بدی در پیشه خسته شدم. وقتی به کاغذ میرسم، مغزم خالی میشه و دست به دامان شعرم. یک نفر در خیابان داد میزند: باید در ابر ها شنا کرد. از بیان کردن احساساتم به زبان مادری، خجالت میکشم. گاهی یک پاره می نویسم اما من همیشه سوم شخص بوده. من... شاید سوم شخص باشم. از آشنا بودن معذورم. سوم شخص. غریبه. کلماتم برام مثل خاکستریه که از کت مشکی و کهنه ی یک مسافر از راه رسیده میرسه. خاکستری که از موهای یک مهمان ناخوانده از دشت های زرد پشت یک کلبه ی چوبی میرسه. پشت اون کلبه چیزی جز پوچی و یکنواختی نیست اما در ابر هاش همیشه رد دست هایی که سعی در فریاد زدن داشتن، دیده میشه. راستی اگه دست ها حرف میزدن، چطور به صورتامون سیلی میزدن؟ میخواستم فرار کنم. میخواستم صورتم رو از هر نگاهی پنهان کنم. میخواستم برم جایی که رها باشم. نه، نه رها مثل جونوری که از چنگال کرکس رها شده. فقط میخوام راه برم بدون اینکه به حس گزگز شدن سینه ام فکر کنم. میخوام در حالی که نسیم رو تنفس میکنم، از من جدا باشم. من دستاوردی نمیخوام. فقط یک مکان، یک تالاب، کنار یک کتاب، شاید در سرپناهی از چوب، در تنهایی خودم سذ به عصیان بذارم. بذار برای مدتی که شده جزوی از نسیان باشم. خسته ام و مریض. مریض از صدای بلند افکارم. از صدای بلند افکارم و احساس کشیده شدن تیزی و سختی یک آینه به قفسه سینه ام احساس بیماری میکنم. تو را من چشم در راهم شباهنگام که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم تورا من چشم در راهم شباهنگام در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند در ان نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام گرم یاداوری یا نه من از یادت نمی کاهم تورا من چشم در راهم یک لحظه خودم رو محبوس دیدم و خواستم کاسه سرم رو بشکافم. حدودا دو سالی هست که خودم رو در جسم من غریبه میبینم. جایی برای رفتن ندارم. سر گذر از خیال ندارم که وقتی به تنها پناهگاهم برمیگردم دوباره انعکاس افکارم رو توی شفافیت هزاران آینه از نگاه دیگران میبینم. جایی ندارم برم چون حتی در امن ترین جایی که تصور می کنم، توشه ی تاریکم هنوز روی شونه ام سنگینی میکنه. من چقدر سرشار از افسوس و دریغه. در این ایوان سرپوشیده متروک شب افتاده ست و در تالاب من دیری ست که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها پرستو ها احساس گمشده بودن میکنم. گم شدن ناشی از تعلق داشتن. کاش بی باک بودم و بی اشتها. هرچقدر هم بگم خسته ام، باز هم جرئت رها کردن رو ندارم و طنابم رو محکم میگیرم ک متعلق به من نیست. دنبال میکنم، میگیرم و می چسبم هر چیزی رو که در اون اشک های من جز پر اب کردن تالاب محل زندگی مرغابی های اندوهگین، کاری نمیکنه و دست هام فقط دیوار رو حل میده. این دیواری بین من و چیز هاییه که میتونستم کنترلشون کنم. اما... مال من نیستن. چرا به چیز هایی که مال من نیستن تا این حد وفادار موندم؟ فکر میکردم من میرم. هر چقدر هم سنگینی این بار روی دوشم زیاد باشه باز قدم هام رو برمیدارم و پناه میبرم به جایی که خالی از معناست. اونقدر خالی و پوچه که من خنثی میشه و ازاد از خیال. اما بین کلمات پدید اومدم تا چیزی پیدا کنم تا منو از این احساس گمشدگی نجات بده. برده تناقض بودن طوریه که انگار در پیچیدگی راه خودت رو پیدا می کنی. بیا ای مهربان با من! بیا ای یاد مهتابی من خود بلای خویشم، از خود کجا گریزم؟ _امیر خسرو دهلوی مارا چه به تقصیر، فلک در به در انداخت _حزین لاهیجی اندوهی واهی میکشد مرا در بر چون پیراهنم. روز های پیشین مژده بهار هویدا بود و مشامم پر از بوی بهار. امشب، شب چهارشنبه سوری و من از هیاهوی ذهنم و در عین حال خالی بودن سرم از استعاره به اینجا روی اوردم. میروم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه ی خویش. سایه: تاریکی که حاصل می شود از وقوع جسم کثیفی مقابل نور و ظل، شبح، موهوم سایه ها همیشه و همه جا حضور داشتند. حتی در بطن کسانی که نور چشمانش چهره آن هارا روشن می کرد و چه بسا که نور دیدگان چه جمالی به تبسم بخشیدند و چه شعر ها که سروده نشد از تمثیل یکتای زیبایی و خلوص چرا که چشم ها، چه کار ها که نمی کنند. اما آیا می دانست که سایه ها در گوشه ای در کمینش نشسته اند؟ به سان خاکستری که با بانگ باد، به هوا رود. شاید که باد طنین فریاد یک کلمه باشد. کلمه ای که بار گناه را به دوش می کشد و بر شانه دیگری می رساند. شانه، سینه، قلب. آنها بالاخره خواهند آمد در روزی روشن که به تندی به شب گرایید. در جایی که کلمات پشت پرده ها مخفی خواهند شد. دیگر روی دیوار ها، لامپ آویزان از سقف و بر روی زمین کلمه ای پیدا نیست. در خانه ای که حالا فقط در ان همهمه حکم فرماست. شاید نه یک خانه بلکه اتاقی تنگ، جایی که یک نفس در آن خفه می شود. ضربان ها به اوج میرسد. موریانه همه جا، بر روی سقف و بر روی دیوار کلمات را می خورند و او مستاصل با شانه هایی اویزان در وسط اتاقی تنگ ایستاده بود که هر دم برایش چون تنفس شعله ای اتش بود. سایه ها پدیدار شدند، از زیر پاهایش و تا قوس کمرش را پیمودند و زمین با رد پای انان به سیاهی و ترس رنگ باخت. او، ایستاده بود با شانه هایی که ترک می خوردند و پشتی که به خمیدگی سرئو وجودش بود که داشت می شکست، ترس در وجودش لانه کرده بود و حالا بر فراز سایه در آسمان سینه اش اوج گرفته بود و گویی همه چیز در سرمای غیرقابل تحملی فرو می رفت. دندان هایش را که به هم می فشرد طعم تلخی دهانش را پر می کرد. آیا به زنجیر بسته شده بود؟ مشت هایش نه از خشم که از احساسی نو بود که درونس رشد می کرد. گویی نونهالی درونش به درختی گرایید که شاخه هایش تا گلو و دست های اویزانش پیش رفت و تمام وجودش را در در بند گرفت. تنها او بود و خار هایی که در تنش فرو می رفتند. دستانش که مصمم مشت شده بودند، تمام قدرتش برای فرونپاشیدن از سوزش خار ها، در دستانش جمع شده بود. _ "بگو چه احساسی پیدا می کنی؟" سایه ها. بلند و کشیده چون موجودی غریب قد علم کردند و از پشت سرش سر به بالا بردند. گویی نگاه مبهوتش را می طلبیدند تا همه چیز را ببلعند، از جمله قلبش را که در اسارت چنگال ترس و گناه بود. صداها بلند تر می شد و از هر جایی سر بر می آورند. چون دوستانی قدیمی و مشتاق. هم بازی های کودکی. تاریکی همه جا را فرا می گرفت مثل هر آن چیزی که در وجودش مخفی می کرد. تنها او بود و استیصال و بازتابی از هیولایی که در سایه ها می دید. در گذر هر دقیقه، کلمات جدیدی از سایه ها زاده می شد و به تدریج اتاق پر از حروفی شد که بند بند وجودش را می خراشیدند و دریغ از یک موریانه که در پوستش نرفته باشد. نور روشن تر از همیشه، سایه ها واضح تر از چنگال کابوس هایش، فریاد و کلمات واقعی ترین چیز هایی بود که قلبش را، بدنش را و ذهنش را لمس می کردند و چیزی را در او بر می انگیختند که مدت ها در تقلای نهان کردنش بود. به خود نگاه کرد... و شاید همه چیز در درون او بود. +دیگر توشه ام را بستم قربان. بهتر نیست از محضر جنابعالی مرخص شوم؟" در حالی که تقلای مورچه ای را برای سر پا شدن تماشا می کرد، سر به زیر انداخت و همراه با طمانینه ای که با رفتار غریب و بیگانه او جایگزین شده بود، زمزمه کرد. با استیصال نگاهش را به چشمان مردی که رو به روی پنجره ایستاده بود، دوخت که مورچه ی کوچک را زیر پاشنه کفش خود با گلیم کهنه ی زیر پای خود یکی کرد. درست در مرکز کوچک ترین گل قالی. چه مرگ تراژیکی! _ما راه دور و درازی در پیش داریم جرالد." و خطابه ی خود را به مختصری تمام کرد. این نشانه ی خوبی نبود. او هیچوقت از له شدن نمی ترسید. حتی وقتی این چرخ های این تصمیم را در سرش می چرخاند و قاشق نقره ای کوچک را در فنجان قهوه می چرخاند و به دانه های شکری که در پس سیاهی مایع تیره رنگ محو می شدند، نگاه می کرد، از اینکه روزی زیر پای این مرد ادیب قرار بگیرد نمی ترسید. اما او چیزی دیگر را می ستایید. حقیقت. نمی دانست حقیقت را در کجا، چه زمان و چگونه بیابد. شاید به همین خاطر همسفر و همراه ادیب شده بود. چرا که در کلماتش سایه ی از رنگ ها و جمالات دیگر یافته بود. سایه ای که نه از بید و نه از سرو می توانست آن را تقاضا کند. دوباره با نگاهی توخالی به خطوط چروک های مرد پیپ به دست خیره شد. جریان گذر زمان را در آن خطوط می دید که به مسیر یکنواخت خود ادامه می داد. _"به کدام دیار راهی خواهم شد؟ به کدامین قلب مفلوک، وطن محزون خود را خواهم باخت؟ آری، من سربازی بودم در زنجیر هایی که تنم را به زنجیر های آه و افسوس دشمن باختم. ناگزیر و ویلان، کلماتی بودند که برای ایتام نوشتم. چرا که وطن سوخته ی خود را، چنانکه در بند بودم نظاره کردم. به کدام دیار راهی خواهم شد وقتی من تنها قماربازی در بند بودم که برای کودکان حزن می نوشتم. جایی که سزای هر کلمه، تنها فرود یک شلاق بیش نبود." نفس عمیقی کشید و به انگشتانی نگاه کرد که سال های متمادی تنها هنر نوشتن را در خود پروریده بود. روزگارانی دست هایی را گرفته بود که حالا در خاک خفته بودند و او چقدر مهجور و دورافتاده بود. _حالا... تو به کدام دیار خواهی رفت... جرالد؟ این فرسخ هارا با پای برهنه تا کجا خواهی پیمود؟" چیزی جز سکوت بر اتاق حکم فرما نبود. طبق روال همیشه، تنها فنجان های خالی، دودی که به هر شکلی در پرتوی نو طنازی می کرد و نگاه خالی دو مرد در اتاق خودنمایی می کرد که هردو غبار تنفس می کردند. سوگند سکون مرد جوان گویی پابرجا خواهد ماند. احساس پذیرفته شدن تنها در میان غمنامه ها، سطور پر از ویرگول و کاغذپاره هایی با جوهر پخش شده که لکه های قهوه به آن ها زیور بخشیده بودند، به او تسکین می داد. درست در مرکز اتاقی به رنگ قهوه ای با پرده های تیره که سکوت، دود پیپ و غبار خاطرات در قالب مهمان های همیشگی با او همراه میشدند و بر روی مبل های چرمی خاک گرفته می نشستند. چه فرجام تراژیکی!