ساخت کد آهنگ

//--> اردیبهشت 3 - زمزمه های جوهرآلود گم شده
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمزمه های جوهرآلود گم شده

 چشمانش را که می بندد، تاریکی نمی بیند. نور در پس چشمانش کورش می کند و او تنها در زمین می غلتد و بی صدا مویه می کند. قطره اشکی که از روی گونه هایش میغلتد عطر خون دارد اما او نمیبیند که اشکانش به رنگ سرخ به سان گل های لاله ی توی باغچه، از روی چانه اش سر می خورد و در یقه ی سفید رنگش محو و ناپدید می شود و تنها سرخی کمرنگی به جای می گذارد و عطری که گرچه کم اما مشمئز کننده و ماندگار است. بوی خون در لا به لای افکار او سرک می کشد و به لبه های تیز کلمات نفوذ می کند و در جمجمه نیز ماندگار می شود. اما او هنوز نمی داند که چشمانش او را فریب دادند. حتی اگر تاریکی را نیز از او گرفته باشند باز هم فریبش می دهند.

خانه در سکوتی مرگبار فرو رفته بود. ساعت در گرد و غبار خفه شده و فرش چون کفن یک مرده در زیر خاکستر سقف سوخته دفن شده بود. حتی نفس های او نیز صدایی نداشت. گویی همه چیز در ان حوالی از نشانه های حیات یک جنبنده به ستوه امده بود. او در خاکستر ها می خزید و دست می کشید به خار هایی که باد سوغات اورده بود. لباس سفیدش دیگر نه مظهر برف که یاداور عروسکی دور انداخته شده با لباس یک نو عروس در گوشه کمد چوبی شکسته ای، شده بود اما چه میتوان کرد که او در بند این دام انزوا افتاده بود. گویی توسط سیاهچاله ای با ظاهری فریبنده از ارامش، بلعیده شد و حالا در جاذبه ی این سرزمین جدید اسیر شده بود و نه تاریکی و حیات معنایی داشت. فقط جنون بود و سکوت.


نوشته شده در پنج شنبه 103/2/6ساعت 1:46 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |

در طول زندگی عادت داشتم به هر چیزی معنایی ببخشم. به اغوش. به ماه. به افتاب. یا حتی یک لبخند.

اما این اواخر فشار خستگی بر روی شانه هایم سنگینی می کند. حالا معنا ها موجوداتی غول اسا می شوند. موجوداتی که مغزت را در دستان لزج و چرکشان می گیرند و تکان تکان میدهند. حتی از لابه لای انگشتانشان نیز می گذرانند. سال های پیش ذهنم چون چراغی خراب بود که وقتی تکانش میدادند، روشن می شد و چرخ دنده هایش شروع به کار کردن می کردند. اما حالا گیج و گیج تر می شوم. مغزم در دستانشان از چرک سنگین تر می شود و سپس دوباره در جمجمه ام قرارش می دهند. موجودات شیطان صفت! کلماتشان گرچه نامفهوم است اما واضح تر می شود و "زندگی کردن" ، "ترس از هدر رفتن" ، "اینده" ، "عذاب وجدان"

حالا دستانم بی انکه فرمان ببرند کار می کنند. در هارا باز می کنند. دفتر را از کیف بیرون می کشند و خودکار را بین انگشت ها می چرخانند اما من هنوز گیج و مبهوتم و در همهمه ی افکارم گیر افتادم. 

اعداد دورم حلقه زدند. بزرگ و غیرقابل شمارش اند. یا شاید من نمیتوانم بشمارمشان؟ اما وزوز میکنند و دورم حلقه میزنند. از خودم میپرسم که چرا با انها به خودم زهر خوراندم تا حس بی ارزشی را در درونم خفه کنم؟ افسوس که اکنون در دریایی از بی ارزشی غوطه ورم و عدد ها دور سرم چون مرغان دریایی کریهی به من می خندد و صدای قاه قاهشان جمجمه ام را پر می کند.

_ "چه خبر شده؟"

اه که اگر احساسات نیز معنایی نداشتند، این چنین من را از درونم نمیخوردند و سینه ام را خراش نمی انداختند. اینها شیره ی جانم را می مکند.

شاید من نه برای اعداد که برای کلمات ساخته شده باشم. خستگی خستگی خستگی. میخواهم انسانی ازاده باشم رها از بند ها و معناهای بیهوده ای که سال ها به انها قدرتی دادم تا امید و نیرویم را از من بگیرند. انقدر درد این افکار تیز ازارم داده که چیزی جز رهایی را طلب نمیکنم. 

زمزمه ای درونم لب می گشاید که باید این صحرا را با پاهای پیاده ادامه دهم. 


نوشته شده در یکشنبه 103/2/2ساعت 7:57 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |

اردیبهشت. اردیبهشت. اردیبهشت.

 

ماه کتاب های نو و بوی اصل بهار و پهن شدن دامن طبیعت. ماه برداشتن دوتا رمان و یه نمایشنامه و رفتن به اغوش تپه ها. دور و دور و دورتر شدن از حضور هیستریک مردم. ماه کز کردن زیر تک درخت کهنسال تپه و تماشا کردن جنب و جوش جهان و در عین حال به سینه کشیدن عطر کتاب همراه با نسیم خنک.

اردیبهشت یک نام زیباست. زیبا. قشنگ. سبز. دخترکی با موهای پریشان در باد و دامنی که باد در لا به لای چین هایش میرقصد و گیره ای از قاصدک بر روی موهایش.

به نطرم اردیبهشت از زیباترین ماه های ساله. اما حیف که این زیباییش با یه سری اتفاقات طاقت فرسا برام همراه شده و الان در قالب کسی هستم که انگار توی یه شیشه محصور شده و داره زیبایی گذران اردیبهشت رو تماشا میکنه و علاوه بر قفس شیشه ای، توی حصار بدنش گیر افتاده:(

مریضی و سرماخوردگی دوباره سراغم اومده و درس خوندن برام خسته کننده ست. آه میتونستم از این ماه بهاری به طوری که واقعا معناش میکنم استفاده کنم ولی چه کنم که تو یه چرخه و دام گیر افتادم. دلم می خواد الان کتاب دستم بگیرم و کتاب بخونم ولی دغدغه دیگه ای دارم.

اولین فکری که به ذهنم میاد اینه که به راستی الان نقش یک برده رو ایفا میکنم تا یک انسان رها. شاید هم این حقیقت مدرن وجود بیشتر ماست.


نوشته شده در یکشنبه 103/2/2ساعت 4:6 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |

معلمی در خیال ایزاک بورگ: پروفسور بورگ، ممکنه بیماری این مریض رو تشخیص بدین؟ 

ایزاک بورگ: ولی این مریض مُرده.

[مریض میزند زیر خنده]

_کتاب "از قیطریه تا اورنج کانتی"

 

پ.ن: این کتاب حتی از دور هم بهم لبخند میزنه اما حیف که الان باید مشغول جزوه نوشتن باشم.


نوشته شده در شنبه 103/2/1ساعت 4:40 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |

شاید من واقعا آدم فانتزی نیستم. 

کتابی که چند ساعت پیش تمومش کردم داستان جن و پری نبود اما داستانی بوذ که سیر و تحولش تو پیش بینی آینده و ابزیان بود.

و خب... با اینکه از نقاشی های سوررئال خوشم میاد، توی ادبیات همچین سلیقه ای ندارم. حداقل تا الان که ندارم. 

مردم تلاش میکنن از حقیقت و واقعیتی که در جریانه فرار کنن و نمیشه بابت این سرزنششون کرد. آینده بیشتر اوقات برای ما تداعی گر چیزی غیرقابل پیش بینیه انگار که یه غول بزرگ پشت یک تخته سنگ ایستاده و ما سنگینی نگاهش رو روی خودمون احساس می کتیم و چه کاری بهتر از اینکه چشمانمون رو ببندیم و تو دریای خیالات خودمون غرق بشیم و از سنگینی نگاه غول یه پروانه بسازیم؟ 

یا شاید هم گاهی این دنیا برای ابرقهرمان ها و قدرت هاشون کافی نیست بنابراین ما چشممون رو به جهانی دیگه و متفاوت باز میکنیم تا از این محدودیت رها بشیم.

اما من بیشتراوقات حتی توی خیالاتم توی دنیای واقعی زندگی کردم. اتفاقات جامعه و حتی گذشته ی این مردم برای من هیجان انگیز تره. بهتره بگم تاریخ برای من یک تراژدی فانتزی از مردمیه که سعی کردن ردی از خودشون به جا بذارن اما سر آخر از زیر خاک و شاید هم از اعماق اب ها سر دراوردن. درست مثل آینده ی ما. اینجا معنی مرگ و تداوم نداشتن و دائمی نبودن پررنگ میشه و این اصل مهم زندگی آدمی ست. اینکه مرگ همه جا درکمینه و اگه یک ادم عادی باشی، حتی اگه موجود پست فطرت یا ختی مظهر فرشته باشی بازم توی این سیاهچاله بلعیده میشی. 

و این تصور مرگ و همچنین تصور اینکه در نهایت مردم از هودشون چی به جای میذارن برام از قدرت های ماورایی هم جذاب تره.


نوشته شده در شنبه 103/2/1ساعت 4:33 عصر توسط شکسپیر پنهان در کمد| نظرات ( ) |